بلاخره شجاعت اینو کسب کردم که در مورد خیانت مادرم به خودش و پدرم بگم مامانم که زیرش زد و گفت اهنگ گوش میدادم و با بابات حرف زدم ( این نکته داره) و سه بار همین دلیل هارو بهم گفت دخالت تو کار روانشناس نباشه طبق رفتار شناسی که خوندم وقتی یکی رو یه چیزی خیلی تاکید داره و با دل نگرانی ازش حرف میزنه داره دروغ میگه
دو ساعت بعد فرصت پیش اومد و با بابام رفتیم بیرون و بهش ماجرا رو گفتم جدا از اینکه به تته پته افتاده بودم و نمیتونستم از شدت ضربان قلبم دو کلمه درست صحبت کنم نکته اینجاس وقتی به بابام گفتم گفته داشته باتو حرف میزده گفت کی بعد از ظهر ؟ گفتم نه شب از همون جا فهمیدم بعد از ظهر بابام به مامانم زنگ زده ولی بازم گفت شاید من بودم گفت چی میگفتن گفتم قربون صدقه میرفتن با هزار بدبختی از دهنم در شد اصلا انگار اون لحظه فکم گرفته بود گفت شاید من بودم ولی دلهره رو تو صداش میفهمیدم البته چیزی فراتر از قربون صدقه بود
... اخه چجوری باید بهش میگفتم خب..
از لحظه ای که پامونو گذاشتیم خونه ناراحت طور و عصبانی طوره نمیدونم اصلا کارم درست بود میدونم کمی اروم شدم...
آخرش چی میشه؟ اصلا کارم درست بود؟ نمیدونم...!
فقط فکرمیکنم حال بابام بده مامانم هم همین امشب مریض شد رفتیم براش شکلات بگیریم طفلی از هر شکلاتی دوتا برای مامانم ورمیداشت هنوز بهش نگفته بودم...
هنوز قلبم اروم نشده نمیدونم قراره بعدا چی بشه... میترسم از اینده ای که شاید رو به روم باشه...
چهارده سالمه یعنی از اخرش ممکنه مامان بابام جدا شن؟ یا به چی ختم میشه این موضوع و کلی سوال دیگه هست که هر دقیقه نگرانیم رو بیشتر میکنه...
قبلا بهم گفتن چون مدل حرف زدنم شبیه یه ادم بالغه دارم دروغ میگم... ولی من بیشتر از یه ادم بالغ تو این زندگی کشیدم پس طبیعیه نه!
حس میکنم هر لحظه امکان داره بابام در موردش با مامانم حرف بزنه چه الان و چه یکسال دیگه مطمئنن این اتفاق میوفته و من نمیدونم چجوری خودمو آماده کنم یا باهاش کنار بیام
بابام کل مسیر با نگرانی میگفت اشتباه کردی، فکر کردی و...