سلام من یه دختر ۱۶ سالم خواهری ندارم دو تا داداش دارم ولی هیچوقت کمبود خواهر رو حس نکردم چون من یه دختر دایی دارم یعنی هم دختر دایمه هم دختر عموفقد سه ماه اختلاف سنی داریم یعنی من سه ماه از اون بزرگترم لحظات خوب زیادی رو باهم شریک شدیم تو غم شادی باهم بودیم همه چیز رو باهم درمیون می زاشتیم حتا درباره روزمره های زندگیمون هم به هم می گفتیم در این حد به هم نزدیک شدیم رویامون یکی بود و یه هدف مشترک باهم داشتیم از بچگی آرزو شو داشتیم ولی نزدیکه ۲ سالی میشه راه شو از من جدا کرد یعنی هدفش رو
و خوب این اولاش من رو خیلی ناراحت کرد چون من فقد اونو داشتم نمی تونستم احساساتم رو با کسه دیگی درمیون بزارم کلا اخلاق و شخصیتش عوض شد سره هر چیزه کوچیکی یه بحث بزرگ درست می کرد حتی الان که دارم اینو می نویسم چن دقیقه پیش همین اتفاق افتاد داشتیم تلوزیون می دیدیم و اون خوابش برد منم گفتم بلند شو برو سره جای خودت به خواب میگه سرتو بکش اونور فیلم می بینم بعد چشاشو می بنده بعد من دوباره گفتم خوابت میاد برو به خواب رفت بعد میگه تو نمی زاری فیلم ببینم میگه نفهمی یه حرف رو چند بار تکرار می کنی اینا رو با لحن بدی به من گفت من دیگه نمی کشم ما یه ساعتم الان نمی تونیم همو تحمل کنیم درجا سره یه چیز مسخره کوچیک که دوستا و خواهرای عادی راحت ازش میگزرن یه بحث بزرگ پیش می کشه من واقعا خیلی از دستش خسته شدم نمی دونم من نه می تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم و نه اهمیت بدم گیر کردم خیلی دله منو میشکنه من همیشه پشتشم تو هر شرایطی حتا اگه تو اکثر مواقع حق با اون نباشه من همیشه پشتشو می گیرم ولی اون اینطور نیس پشتم نیس به حرفام گوش نمی کنه منو یه پشه هم حساب نمی کنه وقتی می رم خونشون احساس اضافی بودن می کنم همش با خودم می گم میگزره نگران نباش اهمیت نده اما من اصلا آدم صبوری نیستم من فقد نسبت به اون اینهمه خودخوری می کنم و چیزی نمی گم ولی دیگه دلم به حاله خودم می سوزه منم نمی گم دختره بدی دختر بدی نیست ولی همه اخلاقای بدش برا منه وگرنه واسه بقیه فرشتس ولی من می دونم خودم اونقدر آدم خر و احمقی هستم که بازم همه کارای که قبلا براش می کردمو باز انجام می دم من با اخلاق و شخصیت جدیدش می سازم از حمایت می کنم ولی اون با من نمی سازه میگه من عصبانی می شک کناره من گوشی دستت می گیری یا من آخه من ۴ سالی میشه طرفدار بی تی اسم میگه نباید نگاشون کنی ولشون کن یا وقتی یه چیزی رو باذوق نشونش می دم میزنه تو ذوقم میگه دوست ندارم اینا رو به من نشون می دی ولی واقعا نمی فهمم چرااااا واقعا من نمی فهممش نمی دونم چیکار کنم ولی واقعا خیلی دلم پر بود رو دلم سنگینی می کرد ولی نمی تونستم اینو به کسی بگم چون ما اونقد صمیمی بودیم می گفتن باید این دوتا رو به دوتا داداش بدیم از هم جدا نشن بعد الانم این شد وضعمون بعد اون فک می کنه حق با اونه منم که زود عصبانی می شم دعوا راه می ندازم من کناره اون حتا کوشی هم بر نمی دارم الانم زیره پتو هم در این حد در کناره این بشر بی دفاعم ما تو یه مدرسه هن درس می خونیم و تو یکلاس باهم روی یه نیمکتیم بامن حرف نمی زنه ابن وضعیت ۲۴ ساعته درحال تکراره