من...خستم. هیچ هدفی ندارم هیچ انگیزه ای ندارم. قبلا میخواستم هدفمو دنبال کنم ولی نذاشتن...راهمو عوض کردن مسیرمو کلا تغییر دادن حالا دیگه راهی برای هدفام نمونده.هدفام پودر شدن دیگه نه امیدی دارم نه انگیزه ای...حس میکنم هرروز دارم پیر تر میشم دیگه خسته شدم. همه به فکر خودشونن و نمیتونم باهاشون صحبت کنم..من میخوام یه نفر به حرفام گوش بده. دیدن خوشحالیه دیگران اذیتم میکنه چون دوستام دارن راهیو میرن که خودم نشونشون دادم...برام سخته دیدن خوشحالیه دوستام درحالی که من نه خوشحالم نه کسی میدونه که هستم. من بچه که بودم میخواستم هنر بخونم بزرگتر شدم مشخص تر کردم که معماری بخونم ولی الان به اجبار دارم تجربی، رشته ای که ذره ای علاقه بهش ندارمو میخونم. من به خانوادمم گفتم، گفتم که من نمیخوام پولدار باشم نمیخوام پولدار بشم فقط میخواستم خوشحال باشم و شغلمو دوست داشته باشم دیگه بسه انقدر بی هدف بودن زندگی کردن. بی امید نفس کشیدن. حس میکنم هرروز دارم افسرده تر میشم. زیاد زور شنیدم زیاد تحمل کردم. پس من قراره چه اینده ای داشته باشم؟ حس میکنم زندگیمو سپردم دست اب و با خودم گفتم هرچه پیش اید خوش اید...