مامان و بابای من بشدت باهم مشکل داشتنو حدود دوسال پیش جدا شدنو بعدش بابام کرفتو مامانمم خواست با یکی ازدواج کنه ک منو نمیخواست
منم چون جز خوشحالیش چیزی نمیخواستمو میدونستم با این ازدواج حالش خوب میشه و خوشحال تره با اینکه اون موقع ۱۱-۱۲سالم بودو بهش نیاز داشتم قبول کردم که پیش * فامیل دور زندگی کنم تا مامانم ب زندگیش برسه...مامانم همه جونمه من جز اون کسیو ندارم.. ازدواج کردنو شوهرش رو من خیلی حساسه و نمیزاره زیاد همو ببینیم و بچه تر که بودم باز بیشتر میذاشت بیاد پیشم ولی الان ماهی یبار بیشتر نمیبینمش:)دیروز دیدمش برای این ماه..اینم بگم که من اینقد دوسش دارم که از پنجشنبه شب از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد:)فقط برای همون چند ثانیه لعنتی که بغلش میکنم...وقتی اومد عجیب بودو گفت میخواد یچیزی بهم بگه هی پیچوندمو پیچوند تا گفت بارداره:)حالا همین مامان نصفه نیمه ای که دارمم مال یکی دیگه شده هی بغضمو قورت دادم که ناراحت نشه..و اینکه من ماه پیش روزای خیلی سختی داشتمو میدونست اینو و فکر میکردم این بار ک دیدمش بیشتر هوامو داره
اما میدونی چی شد؟موقع خدافظی بغلم نکرد:)بخاطر اون بچه لعنتیش منو فراموش کرد
میدونست من جون میدم برای اون * دقیقه ای که میتونم بغلش کنمو بوش کنم
میدونست حالم بده و نیازش دارم
میدونست چقدر تنهام و این تنهاییع داره اذیتم میکنه:)
ولی اونم دگ منو نمیخواد..
حقم داره
اون نمیدونه چه حسی داره از ۱۲سالگی بی کس شدن..وقتی وسط بچگی گیر کردیو مامانت بزاره بره..جای من نبوده بدونه چقدر اشک ریختم برای دل تنگی از دوریش و ندیده لباسی که ازش داشتمو چقدر شبا بغل میکردم که خوابم ببره:)نمیدونه چه حسی داره همش حواست ب تاریخ باشه و حساب کنی چن روز مونده تا مامانتو برای * ساعت ببینی
ولی من براش خوشحالم
خوشحالم که زندگیش طوریه ک دوست داره
خوشحالم براش که دوباره مامان شده:)مامان * بچه ک لیاقت داره
و خوشبحال اون بچه که مادری ب اون فرشته ای داره و اونم دوسش داره:)
فقط کاش یکی پاسخگو این حال من بود
مگه من خواستم بدنیا بیام که الان اینجوری دارم تاوان میدم؟ :)
کاش من میمردم کاش