سلام من شانزده ساله ازدواج کردم در سن هجده سالگی دوتا پسر دارم بزرگه پانزده سالشه کوچیکه یازده 'خیلی چیزها از سرم گذشت تا جای امکان همه می دونن و میگن آدم صلح طلب و صبور و کم توقعی بودم تا این سن از خدا عمر گرفتم خیلی معدود مشاجره و دعوا داشتم انگشت شمار همیشه هم از چیزی ناراحت میشم سوال میکنم مطرح میکنم تا حرف بزنم ولی بر عکس شوهرم خیلی مغرور و از خود راضی بعضی وقت ها حس میکنم من شوهرم اون زنم از بس باید باهاش کنار اومد کوتاه اومد نازش رو کشید قهر های بی معنیش رو تحمل کرد 'خواسته های خودش اولویت داره همه برنامه زندگی رو اون میچینه میگه چون اون همیشه درست تصمیم میگیره طوری رفتار میکنه انگار من کم هوشم و اعتماد به نفسم رو میگیره همیشه ازم ایراد میگیره کارشو طوری هماهنگ کرد که در راستای کاری من باشه تا با هم کار کنیم اوایل خیلی حمایتش کردم چون من مدرک داشتم اون استعداد کمکش کردم یاد دادم اونم همت کرد حرفه ای شد با هم کار میکنیم ولی پول تو حساب اون و اختیار اونه هفته ای مبلغ ناچیزی به حسابم میاد که اونم کارت خودش دست منه همه رو ازم حساب کتاب میخواد 'همه اینا رو تحمل میکنم میگم اخلاقش اینه قسمتم این بوده به خاطر بچه هام هم خونه دارم هم پا به پاش کار میکنم هم روی بچه هام حساس ولی این که بعد این همه مدت و زحمت من الان همش به فکر دخترهایی که قبل ازدواج گزینه ازدواجش بودن اونا الان چه قد مفرح زندگی میکنند یا الان چقدر زیبا تر شدن اینکه من نگرفتمش فلانی که خیلی از من پایین تر بود گرفتش الان فلان زندگی رو دارن 'فلان خانم چقدر خوب زندگی شو میچرخونه اینا خیلی اذیتم میکنه آروم میکنم خودمو شب خسته ام هم ذهنی هم جسمی می خوابم ازم توقع داره عاشقانه ازش با انرژی استقبال کنم 'براش کم نمی ذارم ولی شور و هیجان ندارم خسته ام چیکار کنم 'بعد قهر میکنه حرف نمی زنه و من باید از کرده خود پشیمون بشم و دنبالش پروانه 'خسته ام فقط میخوام یک زندگی عادی داشته باشم تمام سعیمو میکنم احساس میکنم دارم تموم میشم کمکم کنید چیکار کنم یک درصد به طلاق فکر نمیکنم
پشتوانه مالی ندارم ولی خودم خیاط هستم خانواده ام پشتم نیست پدرم فوت شده مادرم هست و خواهر برادری که همه زندگی خودشون رو دارن
بچه هام همه سرمایه * عمرم هستند نتیجه تمام از خود گذشتگی و صبرم ثمره ای که خیلی ازش راضی ام چون واقعا با اهل و صالح اند