سلام
چجوریه که ادم برای خودش کافی می شه؟
هیچ انسانی به تنهایی خود برای خود کافی نیست....
اما منظور من اینه که ادم از بین ادم های دیگر چجوری می شه که تا یک حد نسبی که لازمه برای خودش کافیه...
و یک شخصیت با ثبات و مستقل داشته باشه...
منی که می خوام همچین شخصیتی داشته باشم( که البته چیز خیلی خارق العاده ا * هم نیست....فقط من بلد نیستم زندگی کنم.) باید دقیقا از کجا شروع کنم؟!
گیج شدم .
تا وقتی که تحت فشار و سختی نباشم.همیشه از مشکلات فرار می کنم....چون اگر قرار باشه با هاش روبرو بشم . اون وقت مسیولیت زندگی ام رو برعهده گرفتم....کابوسی که از وقتی که یادمه باهامه.
ای کاش حداقل یکی میومد فقط میگفت که میفهمم چی میگی..........یک سوال...اصلا چرا من موقع ترس و یا خوشحالی زیاد از ته قلبم خدا رو احساس می کنم.اینکه همیشه با منه...فقط با یاد خداست که می تونم با ارامش مسیر رفت و برگشت مدرسه رو طی کنم...اما این احساس رو ندارم که خدا مقصود این نوع حرف های من رو می دونه...؟! چون بهانه است؟!یا شاید چون احساس گناه می کنم؟!
ای کاش می تونستم حداقل برگردم به ۲ سال پیش . و بدون دغدغه کنکور ...خودم رو از جنبه های مختلف زندگی صیقل بدم!...ای کاش فردا مدرسه نرم.و بتونم با خودم تنها باشم و هر چقدر دلم خواست بنویسم . از افکارم از حسرت ها و پشیمانی ها از کسانی که دوستشان دارم و درد عمیقی که نمی توانم ان ها را متوجه کنم متوجه اینکه چقدر دوستشان دارم.چون من ...من هیچ وقت رها نبودم.
همیشه در بند زندانی که (خود ساخته ام اما نمی دانم کی و چطور؟!)هستم. و یک زندانی جز اینکه گه گاهی هواخوری داشته باشد چه ذوقی می تواند داشته باشد؟!!
...((((((: بگذریم هر چه بیشتر بگویم انگار بر حقارت خود افزوده ام.
دلم می خواست کل کره زمین را راه بروم یا انقدر داد بزنم و گریه کنم تا از خستگی بیهوش شوم و وقتی بیدار شدم . بتوانم یک ذره معنا در خود بیابم.
اما زندگی هر وقت هر چه دلمان خواست برعکس اش را داد...اگر باور نمی کنید از جناب چیکسنت بشنوید!
برای همین به اینجا پناه اوردم...چون دیگر دستم نای در اغوش گرفتن خودکار را ندارد. و خودم هم دیگر خجالت می کشم میراث درخت رو به حرف های همیشگی و زوار در رفته خود الوده کنم.
همین الان اش هم به ناچار دارم صفحه * مجازی رو غبار الود می کنم....
عذر می خوام
و ...لطف خدا همیشه شامل حالمان باشد.