با سلام و خسته نباشید.
من خانمی هستم 26ساله با یک فرزند یک ساله.
روز اولی که با همسرم صحبت کردم در مورد دو چیز باهاش شرط کردم اول نویسندگی دوم ادامه تحصیل.
بهش گفتم که نویسندگی جزیی از زندگی منه و من ده سال در بدترین و سخت ترین شرایط تلاش کردم و الان به جایی رسیدم که در سطح استان اسم و رسمی داشتم گفتم موفق شدن مستلزم یه روابط اجتماعی و کلاس رفتن هست البته با رعایت حد و حدود و شان ،شما مشکلی ندارید؟
به راحتی پذیرفت
اما متاسفانه بعد از مدتی کم کم با کلاس رفتن هام به دلیل مختلط بودن مخالفت کرد بعد از رفتن به بسیج که مکان مطمعنی هم بود و در آخر حتی نگذاشت نوشته ایی هم برای چاپ توی نشریه بفرستم.
میگه فقط در حد کشور اینجا قدر آدم نمیدونن من هم الان با اوضاعی که حتی نمیتونم برم کتابخونه کتاب بگیرم اونقدر ضعیف شدم که در حد کشور پیشرفتی ندارم.
دومین مشکلم ادامه تحصیلمه داشتم ثبت نام دانشگاه میکردم که عقد کردم لیسانس گرفتم بدون اینکه یک روز از بیرون غذا بگیرم
هیچ لطمعه ایی به زندگیم نخورد اما الان با اینهمه عشقم به ادمه تحصیل شوهرم میگه تا همین جا بسته و به هرجا رسیدی بستته.
الان دارم میون آرزوهام و زندگی عاشقانه ایی که در کنار همسرم دارن له میشم
رابطه * من با دوستانم تقریبا صفر شده شوهرم با بیرون رفتن با دوستام حتی کتابخونه مخالفه.
احساس محدودیت داره خفه ام میکنه اگر هم حرفی بزنم میگه مگه من تفریح دارم منم همش کار میکنم و در کنار توام
اگر آرزوهام و چال کنم و تن به همه * محدودیت ها بدم خیلی خوشبختم اما...
در ضمن مادرشوهرم معلمه و من اوایل حس میکردم شوهرم ترس از دست دادن داره و میترسه پیشرفت من سبب دوری از اون بشه.
من به خاطر اینکه خانواده ام حامیم نبودن و خیلی جاها پشتم رو خالی کردن مجبور شدم خودم خیلی قانع و متیع باشم تا کمبودها جبران بشه تمام عروسهای اقوام شوهر من از خانواده هایی هستن که همه کاری برای دخترهاشون میکنن چه حمایت مالی چه معنوی.
تو رو خدا راهنماییم کنید.چه جوری با آرزوهام و بدقولی های شوهرم کنار بیام؟؟؟؟؟؟؟