سلام من ۲۰سالم توی خونواده خیلی بدیم امروز سرناهار بودیم بابام واسه اینکه دوغ شور بود با مامانم دعوا کرد مامانم گفت که دوغ فله ای خریدم خودش نمک داشته بعد من سبزی میخوردم ساقه سبزیو نمیخورم مینداختم روی دستمال مامانم همیشه واسه اینکارم میزنه تو سرم میگه ساقشو بخور ما تو خونوادمون محبت نیست که همش دعوا همش تهمت میزنیم بهم دروغ میگیم زیراب همو میزنیم یکیمون یه اشتباه کنه اصلا معذرت خواهی ما نداریم که یا باید بخوری یا اذیت بشی و مثل سگ پشیمون بشی من و آبجی داداشم غلط بکنیم اشتباه کنیم همه مون زیراب همو میزنیم اصلا پشت هم نیستیم
من خیلی روزا افسرده بودم ولی بهم میگفتن تو افسردگی بهونته تو عاشقی یه دختر سدتو کلاه گزاشت و رفت تو با یکی حرف میزنی تورابطه ای تهمت پشت تهمت به هم تهمت میزنیم با هم سرجنگ داریم هر روز خونه ما سر و صدای دعوا میاد فقط فوش که نمیدیم همو میزنیم میزنیم میشکونیم درو میکوبیم همه مون خونوادگی ۶نفره باید بریم بستری بشیم هر کدوم یجور روانیه من با این زندگی و خونواده فقط میام تو اتاقم یا انباری خونه و درو پشتم میبندم یه نفس راحت بکشم باز تهمت میزنن رفتی فیلم خراب ببنی و به یه دختر زنگ بزنی و ویس بدی ای کاش واقعا اینا بود چون من مثل پسرای دیگه نمیتونم از دختری خوشم بیاد هیش دختری تو زندگیم نبوده با یه دختر غریبه حرف نزدم کاشکی به همین چیزشری فقط مرضم دختر بود من از زندگی لفت دادم