یک خانواده بسیار تعصبی با یه پسری دوست شدم فهمیدن و کلی دعوام کردن گفتن اگر تکرار بشه با خاری هر چه تمام تو رو میدیم به یه پسر روستایی بی پول من نمیگم روستاییا بدن اما برای من زندگی تو روستا خیلی سخت بود و هست اون پسری که باهش بودم دوباره سر و کلش پیدا شد و شیطون منو گول زد این بار فهمیدن و برخورد بسیار بسیار بدتری با من کردن و همون حرف ازدواج با یک پسر روستایی رو عملی کردن مجبور شدم برم روستا و با پسری ازدواج کنم که دنیاش کاملا با من فرق داره سوادش فوق دیپلم داره نه شغل خوب و نه تیپی داشت حتی درامد متوسطی که بتونیم یک زندگی راحت در حد معمولی داشته باشیم رفتم اون روستا حتی روز عروسیمم نیومدن عروسیی نبود یک مهمونی بود چهارتا خواهرشوهر و برادر شوهر اومدن یک شامی خوردن رفتن خونشون من کلا اشک چشمم خشک نمیشد خودمو بخاطر اون کارام لعنت میکردم خودم کردم که لعنت بر خودم باد
ناخواسته باردار شدم و الان یک دختر دارم چند ساله گذشته و خبری از خانوادم ندارم اخرین بار که شوهرم بهشون گفت ریحانه بارداره و گفته بودن ریحانه کیه ما دختری به اسم ریحانه نداشتیم نداریم و نخواهیم داشت
زندگیمو اصلا دوست ندارم شوهرم ادم خوبیه سالمه کتکم نمیزنه ولی نه دوستش دارم نه ازش متنفرم ولی نمیتونم کوچیکترین خواستمو بهش بگم چون میدونم اونقدری بودجه نداره خسته شدم دیگه چند ساله خانوادمو ندیدم نزدیک ۷.۸ساله دخترم کلاس اوله به شوهرم گفتم میخوام خودکشی کنم گفتم خسته ام هی سعی میکنه جلومو بگیره ارومم کنه بخاطر دخترم تا الان صبر کردم ولی دیگه اونم میدونه من چقدر اذیتم
دلم میخواد بخوابم بیدار بشم ببینم کل این ۷ سال خواب بوده ولی نه من خیلی بدبختم که به خاطر یه پسر که الان نمیدونم کجاست و چیکار میکنه کل زندگیم خراب شده بودجه رفتن پیش مشاور و روانشناس حضوری رو هم ندارم