بعضی مواقعم خیلی شوخی میکردم خیلی زیاد و اینم بد بود-خودخوری میکنم و از همه بیزارم-خواسته های به حقم گاهی با حالت التماس میگم-توی ذهنم خشمگین و بد دهنم-اگه کسی خودش برام بگیره اولش توجیه میکنم باهاش خوبم دوباره بد میشم چیزایی که در گذشته ناراحتم نمیکرده الان وقتی به یاد اونا میافتم از کسایی که انجامشون دادن حس تنفر پیدا میکنم یه بار خوبم کلا یه بار نه با بقیه
مادرم جزیی ترین مسسایل مارو به خانوادش میگه و این باعث بحث میشه و همین طور به سلامتی خودش و ما اهمیت نمیده
دیگه اشباع شدم یعنی وقتی از کسی یه موضوع کوچیک مببینم احساس میکنم خارج از تحملمه
..تمرکزم که الان کم شده زیاد بشه -اعتماد به نفسم خوب شه- -زیرک باشم-
-از کار کردن ترس دارم -کسی که پولدارتر یا شیک تر از ما باشه خیلی خجالت میکشم و روم نمیشه باهاش صحبت کنم-احساساتم بروز نمیدادم ولی الان حدود یکسسال هرچی حس میکنم با حرص و خشم و میگم-در بچگی چون مرتب نمیگشتم و درس نمیخوندم بچه ها با من دوس نمیشدن و من هم کناره گیری میکردم و خودم و زشت میدونستم والانم بیشتر اون احساسات با من مونده و ارتباطم با همه کم کرده-در دانشگاه که خب میشه گفت اولین بار بود که قرار بود یه تایم بلند با پسرا باشم تا قبل دانشگا فقط به فکر درس بودم اونجا اولین بار حس کردم یه پسر من میخواد من هم فقط در درون خودم دوسش داشتم و ۲ سال تمام لحظاتم فکر کردن به اون بود بدون ارتباط کلامی و هر کاری میکردم ازم ناراحت نشه و بالاخره دلم شکست واز اون روز به بعد حافظه بلند مدتم ضعیف شد -۴ سال بعد یه سریال خیلی غمناک دیدم که باعث شد یه بغض تو گلوم حس کنم و این بغض تا 3 سال گاهی میومد و باعث شد لاغر شم و حافظم ضعیف تر-قرص های افسردگی خوردم تا یه سال خیلی بهتر شدم اما دیگهبه خاطر عوارضش ادامه ندادم و تا وقتی طرز فکر من درست نشه هیچی درست نمیشه وهنوزم بعضی وقتا بغض دارم و لاغرم وبه سرمم فشار میا گاهی که فشار روحی دارم