نوجوون بودن توی این دنیا سخته
همش این حالتیم که انگار دارم غرق میشم...
دخترم و ۱۵ سالمه
پارسال افسردگی داشتم ، خود به خود خوب شدم و حالم بهتر شد
اما الان باز افسردگی داره سراغم میاد
بذارید همه چیزو بهتون بگم
واقعا به کمکتون احتیاج دارم
تا الان از دوتا پسر خوشم اومده و آخریش مال دو سال پیش بود.
بعد اون دیگه از هیچ پسری خوشم نیومد بلکه به سمت دخترا جذب میشدم
والیبال حرفه ای کار میکنم و همون والیبال ، پارسال باعث شد افسردگی بگیرم
با تیمم به مشکل خوردم و از همه دور شدم و خودزنی میکردم و...
اما بعد یه مدت یادم نیست چی شد اما خوب شدم
یه فرصت پیش اومد و رفتیم مسابقات کشوری
اونجا روی یکی از بچه های تیممون کراش زدم و عدم اعتماد به نفس و خجالتی بودن شدیدم و نداشتن توانایی برقراری ارتباط با بچه ها به خصوص کراشم ، استارت برگشتن افسردگیم رو زد
توی اون سفر نصف شبا میرفتم توی دستشویی و گریه میکردم...
اما بعد سفر اوکی شدم
با اینکه هرروز کراشم رو میدیم و اولین کراش دخترم نبود
البته نگاهم به رابطه با دخترا ، جنسی نیست
صرفا عاطفیه. از اونجایی که از بچگی با کمبود محبت بزرگ شدم ، همیشه خودم رو در حال بغل کردن و بوسیدن کراشام تصور میکردم
اما در حال حاضر ، دیگه روی اون دختر کراش ندارم
در کل چیزای پسرونه من رو بیشتر جذب میکنن و واسه اینکه برادر بزرگ تر دارم ، اخلاقیاتم مشابه پسراست
اما در عین حال عاشق لاک زدن و آرایش کردن و... هستم
استایلم رو عوض کردم و موهامو پسرونه زدم. دوست دارم فعلا تیپ پسرونه داشته باشم اما حتی شرایط بیانش رو پیش خونواده ندارم چون خیلی کنترل گر هستن و حتی به من اجازه آرایش کردن نمیدن
میدونم که این گرایشم هم میگذره اما خواستم در حال حاضر ، جوری که میخوام باشم. مثل یه پسر.
خوب بگذریم . توی این مدت ، حالم خوب بود تا اینکه محرکی پیدا میشد و من رو دوباره توی خودم فرو میبرد . بعضی وقتا دوباره دست به خودزنی های کوچولو میزدم و حالمو بهتر نمیکرد
مذهبی بودم و الان نیستم ، عقایدم رو تغییر دادم و از طرف خونواده که مذهبی هستن به شدت تحت فشارم
اما چیزی که بیشتر اذیتم میکنه ، اینه که توی خلسه بی تفاوتی فرو رفتم
الان حدودا سه هفتست که هیچی حس نمیکنم
بعضی وقتا باز نزدیک میشه که از یکی از دخترای اطرافم خوشم بیاد... اما چون نمیتونم ارتباط خوب برقرار کنم و خجالتی هستم ، با شکست رو به رو میشه.
اما کامل از کسی خوشم نمیاد. باز پیش میاد وقتایی که حالم خوبه با دیوونه میشم از شدت خوب بودن. مثلا چند روز پیش بدون هیچ دلیلی ،دو ساعت تمام در حدی میخندیدم که نفس کم اورده بودم
یا دیروز که رفته بودیم اردوی مدرسه و حالم خوب بود تا وقتی یه اتفاق افتاد و دوباره رفتم توی خودم
در حال حاضر ، نسبت به همه چی بی تفاوتم ولی باز نمیتونم جلوی شخصیت خودم رو که فردیه که هر لحظه به همه چی میخنده حتی چیزای غمگین بگیرم.
بعضی وقتا میخندم و این دلیل میشه کسی متوجه نشه چقدر حالم داغون و در عین حال خنثی هست
میل جنسیم به شدن کاهش یافته باید بگم صفر شده.
اما همیشه توی حسرت بوسیدن لب کسی که دوسش دارمم که در حال حاضر هیشکیو دوست ندارم. و همیشه توی روئیاهام میبینم که دوستام یا کراشای سابقم رو میبوسم
همیشه نیاز دارم که خودم رو به اطرافیان ثابت کنم. شاید اینم از کمبود توجه بیاد. نمیدونم ولی هروقت کسی رو میبینم ، شروع میکنم : من والیبالیستم ، نقاشم ، نویسندم ، گویندم ، درس خونم ، روانشناسی میخونم ، فلسفه و منطق میخونم و...
اما در واقع من حتی نمیدونم چیم
دارم غرق میشم...
گم شدم...
:))))))