سلام من پسرم و ۱۵سالمه مامانم یکم که باهاش بخندی باید کاری کنه که گریه کنی چیزایی که دوست ندارم و هی میگم نگو تکرار میکنه دیگه هیچ رازی پیشش نمیگم آخه میره به همه میگه بچه که بودم تا میتونست آبرومو میبرد با بابام میجنگه صداش تا هفت آسمون میره همه عمه هام میدونن اخلاقشو کارش به جایی کشیده که بابام رفته پیش رمال گفته نکنه دعایی اومده باشه تو خونمون یه دونه داداش دارم خیلی دوستش دارم و همچنین اونم منو خیلی دوست داره داداشم ۲۲سالشه ولی اون از مذهبی بودن من خوشش نمیاد مامانم تا آب از آب تکون میخوره میگه نمازت تو کمرت بخوره پارسال نوبت دوم امتحان ریاضی داشتم با بابام دعوام شد هیچی منم ناراحت رفتم امتحانی که میتوانستم بالای۱۵بگیرم
رو گرفتم ۵
یکی از شاگرد ممتاز های کلاسمون رو هی میزد تو سرم میگفت نگا کن اونو چقدر درس میخونه امروزم یکم کمد اتاقم به هم ریخته بود اومد وایساد جیغ و هوار که من هرروز کمد رو مرتب میکنم تو نامرتبش میکنی
یه کتاب آموزشی برای امسالم سال نهم گرفتم خیلی دوستشون دارم گرفت پرتشون کرد زمین از نویی پاره شدن من از عصبانیت گفتم خاک تو سرت بشه اونم اومد با اون وزنش افتاد رو من منم پرتش کردم اونور دیگه خیلی بهش محل نمیذارم میگم تو نامادری منی میخواد گریه کنه بابام میگه تو برو خونه مامان بزرگت یا طبقه سوم رو برات درست میکنم تو از دست اون فرار کن مامانم دوبار دست به خودکشی زده یه بارم دعوای شدید کرد داداشم دستشو کوبووند به آینه دستش شکست
یه دوستی دارم خیلی دوستش دارم اونم همینطور بعدش بعضی وقتا دلم میخواد بشینم گریه کنم جلوش بگم چمه یعنی به یه آدم هم نوع خودم برای درد دل کردن نیاز دارم دوستای زیادی دارم اصلن جلوشون هیچی رو تابلو نمیکنم یکی دیگه از دوستام هست که امسال قبول شده مدرسه نمونه بهم میگه تو دوست خوبی برام بودی تو خوبی داشتی برامو فلان و ازین حرفا منم تو هفته بهش زنگ میزنم بعد مامانم تا میبینه دارم به کسی زنگ میزنم میگه دفع چندمه زنگ میزنی میشینه یک ساعت نصیحت میکنه منو موقعی که من دارم با گوشی حرف میزنم میگه اینو نگو اونو نگو خلاصه ازین چرت پرتا بعدش یه دختر عمو داره تهرانیه طلاق گرفته زنگ میزنه میشینه به چرت پرت های اون گوش میده و وحشی تر میشه بعدش منم یه بار برگشتم موقعی که داشت با اون حرف میزد میگفت شوهرم فلان شوهرم فلان گفتم مامان چی داری میگی حالا بعد اون برگشته میگه به تو چه میگم اگه به من چه پس به تو چه که من دارم با دوستام حرف میزنم برگشته میگه کی میگم آلزایمر هم گرفتی
داییم هم فهمیده مامانم اینطوریه ، مامانم تا میرم خونه مامان بزرگ پدری میگه واسه چی رفتی خونه مردم اصن به شدت تحت فشارم چند وقت پیش باهاش دعوام شد یهو دیدم یه طرف صورت درد عجیبی گرفت رفتم دکتر از بس درد شدید بود قرص داد خوب شدم نمیدونم چیکار کنم