قبلا بعد یه مدت طولانی که حالم خوب بود یه چن روزی یه سری اتفاقا میوفتاد که حالم بد میشد و خب این خیلی طبیعی و قابل تحمل بود واقعا
بابای من سر چیزای خییییلیییییی کوچیک دعواهای خیلییی بزرگ راه میندازه و الکی شروع میکنه به تخریب کردن و فحش دادن و ناراحت کردن. و خب یکی دوساله حدودا هر هفته میشنوم که قرار بوده سقط بشم ولی یه اتفاقا افتاده نزاشتنو اینا و الان دارن میزنن تو سرم که چرا سقط نشدم
یا حتی یه بار که خیلی ناراخت بودم بغضم یهو ترکید گفت قرص بخور خودتو بکش و خب ازین حرفا زیاد میشنوم واسه بحثای الکی
من ادمیم که نمیتونم حرفامو بزنم و همه اینا جمع میشه تو قلبم
من پونزده سالمه و این حجم استرسی که بهم وارد میکنن زیاده
واسه نمره هام واسه همه چی استرس میگیرم
خانوادمم نمیان مشاوره که البته برمم مشاوره نمیتونم همه حرفامو بزنم
نیاز دارم از اینجا فرار کنم ولی تا سر کوچمونم نمیتونم برم
واقعا نیاز دارم یجا فرار کنم
قبلا دلم به خاهرم خوش بود که امروز همونم عین بقیه روی خودخواهشو نشونم داد
من باید چیکار کنم...
دلم میخاد خودکشی کنم ولی میگم اون همه ارزویی که دارم چی میشه
با اینکه قرار نیست بهشون برسم ولی خب... قبل خواب رویاپردازی میکنم براشون
بحث از تحمل گذشته