سلام
من پشت کنکوری هستم . حتی نمیدونم چی بگم ، من یه احمق خنگم که روز روز احمق تر میشه. من نمیدونم چمه ، سال پیش کنکور دادم قبول نشدم ، امسال خونوادم که واقعا ازشون ممنونم منو کلاس کنکور فرستادن و هزینه زیادی پرداختن ، اما من نمیخواهم درس بخونم از درس خواندن بدم میاد وقتی میرم بخونم ناخونامو میخورم ، حتی از شدت خوردن نفسم تنگ میشه ، هی پامو تکون میدم ، شده تو دو سه ساعت فقط بتونم یک صفحه بخونم ، اصلا نمیخوام درس بخونم ، احساس عذاب وجدان دارم برای خونوادم ، میترسم از آینده ای که بدون درس ساخته شه ، از ازدواج از بیکاری متنفرم اما نمیخوام با درس خواندن برم سر کار . هر دو هفته آزمون دارم که ترازم رو به مامانم میگم، ترازم خیلی پایینه مامانم دعوام نمیکنه اما میفهمم چقدر ناراحت میشه عذاب وجدانم بیشتر میشه وقتی میخوام ترازمو بهش بگم از استرس میمیرم حتی دستام میلرزه .نا امیدم ، دلم میخواد بمیرم ، تا مرز خودکشی رفتم ولی برگشتم. هیچ هدفی ندارم احساس میکنم پوچم ، هیچی ام ، حتی یه شخصیت ثابت ندارم ، دلم میخواد شوخ باشم میتونم باشم ، میخوام جدی باشم میتونم باشم ، میتونم دل رحم باشم میتونم سنگدل ترین آدم دنیا باشم ، میتونم خوب باشم میتونم بد باشم ، میتونم در لحظه عوض شم ، این حالتم خیلی شبیه بیماری (شما) است ، من نمیدونم کیم ، چیم ، کجام ، ایندم چی میشه ؟ به خلبانی و ورزش و خوانندگی علاقه دارم اما نمیدونم اصلا این علایق واقعی آن یا گذرا هستند و من فکر میکنم دوسشون دارم. البته ما گفته نباشه پول خلبان شدن رو ندارم ، خونوادم نمیذارن خواننده شم و چون دخترم از لحاظ ورزشی هم که خیلی آینده روشنی در انتظارم نیست . انگار برای خوانوادم زندگی میکنم یعنی با خودم میگم اگه برم ورزش و خیلی هم موفق بشم بازم چون باعث افتخار مامان و بابام نشدم ، خوشحال نخواهم شد . من نمیدونم چیکار کنم . یه بازی گفتاری هست که با خواهرم که دانشجو هست انجام میدهیم ، دوست دارم همش بازی کنم باهاش چون باعث میشه زندگی واقعیم رو فراموش کنم . الان دوباره داریم نزدیک ازمونم میشیم و من از الان دارم از استرس میمیرم . خستم خیلی . فکر میکنم خیلی برای این زندگی ضعیفم ، بدرد نخورم ، بی فایده ام . من حتی شهامت خودکشی هم ندارم. . نمیدونم چیکار کنم ، الان که دارم اینو مینویسم هم گریم گرفته ، نمیدونم چیکار کنم . لطفاً کمکم کنید . شبا گاهی خوابهای خیلی بدی میبینم ، خیلی بد، شاید محتوای خوابن بد نباشه اما وقتی بیدار میشم نفس نفس میزنم یا میترسم . انگار تو سرم یه حالتی مثل حالت سکوت هست . عقلم بهم میگه درس بخونم نخونی آینده * خوبی نداری اما نمیدونم چرا نمیخوام بخونم نمیخوام . از لحاظ دوست داشته شدن مشکلی تو خوانوادم ندارم اما اونقدر بی فایده ام که فکر نمیکنم برای کسی فرقی داشته باشه که اصلا بمیرم یا زنده بمونم. اصلا چی میشه اگه همین الان بمیرم ؟ هیچی فقط یه فرد زحمت هدر بده و تنبل و بی خاصیت و بدون هیچ شخصیتی از خونمون کم میشه .