و اما داستان من: بچه بودم بسیار فضول و اتیش پاره به معنای واقعی.یکروز در کوچه پشتیمان چشمم به دختری افتاد که سه سال از من هم کوچکتر بود و همان نگاه باعث تغییر در زندگی رفتار علایق اخلاق و شخصیت من شد به صورت خیلی خلاصه ۱۵ سال از آن حادثه گذشت و من در سال سوم به شهری دیگر مهاجرت کردیم و هر سال این عشق در من نفوذ بیشتری کرد جوری که سالی یکی دو بار به شهرمان میرفتم تا او را از دور بدون آنکه متوجه بشه ببینم چون برای من همین تک نگاهها هم غنیمت بود و با آنها یک سال بعد رو زندگی میکردم.۱۵ سال به همین منوال گذشت و عشق او دیگر تمام من و در تمام تار و پود من و تمام تک تک ثانیه های زندگیم رخنه کرده بود جوری که دیگه تحمل این قضیه که من اینقدر دوستش دارم ولی او حتی من را نمیشناسد را نداشتم .بلخره یک روز وقتی دوباره تلفن را برداشتم که به خونشون زنگ بزنم و فقط صداش رو بشنوم و بعد از حد خجالت و شرم خودم گوشی رو قطع کنم ، از او حرکتی جدید دیدم . وقتی گوشی دستم بود و چند دفعه الو الو گفت یک دفعه گفت پس چرا حرف نمی زنی و اون لحظه فصل جدیدی در زندگی من شروع شد.شش سال دیگه هم به همین منوال گذشت البته این فصل جدید چیز خیلی خاصی جز غم بیشتر نداشت چون در این شش سال باز هم موفق نشدم حتی برای یک دقیقه او را از نزدیک ملاقات کنم مثل قدیم همش از راه دور و او هیچ وقت با من سر سازگاری نداشت.بگذریم داستان بسیار بلنده. درد عشق او به حدی رسیده بود که کل زندگی من رو مختل کرده بود و از او پسر آتیش پاره به یک آدم آروم درونگرا تبدیل شده بودم.زمانی که بلاخره تصمیم گرفتم به این وضعیت سروسامونی بدم برای همین تصمیم گرفتم برم خواستگاریش .پدرم رو مجبور کردم که برای خواستگاری برنامه ریزی کنه چون اصلا شرایط مناسبی ازدواج نداشتم . مناسب که چه عرض کنم افتضاح بود.خلاصه پدر رفت و با خانوادش حرف زد و خبر آورد که خانوادش راضی هستند ولی خودش میگه میخواد درس بخونه.بعد از خواستگاری چندبار باهاش تماس گرفتم ولی با برخوردهای خیلی بدی مواجه شدم .اون روزا در کلافگی عجیبی گیر کرده بودم ،حس بدی از کلافگی و درد نیاز و اعتیاد شدید به او و صدای او ،جوری که حتی اگر او پشت تلفن میگفت الو و قطع میکرد همو الو خالی تسکینی بود بر درد عمیق قلبی من برای لحظه ای . بگذریم ، روزی بسیار کلافه ،عصبی ،غمگین،درمونده،تنها،پر از درد شدید اعتیاد به او تلفن زدم و باز قطع کرد ،یکبار دوبار سه بار دفعه چهارم کس دیگه ای تلفن را برداشت و یکدفعه پر شدم از احساس خجالت ،شرم و بی آبرویی جوری که اون لحظه تصمیم گرفتم به تمام این درماندگیهای مدام پایان بدم .گوشی رو محکم گذاشتم و خط و نشان کشیدم که دیگه نه زنگش بزنم نه سراغش برم نه دیگه اثری از من پیدا کنه. و بعد از ۲۱ سال به این رابطه پایان دادم. چهار پنج سال بسیار سخت گذشت نه اثری از او بود نه از من .برای کمتر کردن اون همه درد بی پایان عشق و اعتیاد به او سر خودم رو بسیار شلوغ کرده بودم خودم رو غرق در زندگی کرده بودم .به خیال خودم فکر میکردم میشه فراموش کرد و برای همین شش سال بعد ازدواج کردم و با گذشت سالها حالم کمی بهتر شده بود .دیگه در رویاهام باهاش حرف نمیزدم، ولی از دست خدا خیلی دلگیر بودم. از اون خط و نشان یازده سال گذشت .تا اینکه یک روز اون در اینستاگرام درخواست دوستی فرستاد و دوباره آتشفشانی نیمه فعال فوران کرد ذخمی کهنه دهن باز کرد جوری که حال خودم نبودم .در اون چت کوتاه که پر از سوال بودم فهمیدم ازدواج کرده و او هم از اون شهر مهاجرت کرده خلاصه بخاطر اون هیجانات و اون همه احساس های سرکوب شده و گرایش بدون کنترل به سمت اون بعد از اون چت کوتاه اورا برای یک سال بلاک کردم .یکسالی که فقط خدا میدونه چه از درون بر من گذشت .ولی نشد که بیشتر از این خودم رو کنترل کنم و بعد از یکسال ارتباط دوباره برقرار شد و فهمیدم که او هم عاشق و پشیمانه ولی چه فایده که هردو در چنگال قید و بند زندگی گیر کرده بودیم.شش سال پر از فراز و نشیب رابطه چتی ما گذشت. و الان نزدیک به شش ماهه که دوباره به این رابطه ذجر آور پایان دادم و در دوران سخت کلافگی و به پوچی رسیدن و پر از افسردگی و بی انگیزگی تمام همچون یک مرده متحرک مشغول زندگیم. چجوری میشه از این داستان تا دم مرگ رها شد چگونه؟
واقعا چگونه میشه از یک عشق خالص که به من چسبیده رها شد و به جریان عادی زندگی برگشت ؟ تمام آرزوم اینه که یه روز بتونم یه زندگی معمولی مثل خیلی داشته باشم و از این قفسی درونشم رها بشم.
من بعد گذشت این همه سال و تجربه در عشق فهمیدم که عشق واقعی یه نفرینه نه یک موهبت.