سلام من ۲۴ سالمه نمیدونم زوده برای این حرف باید خداروشکر کنم یا نه
من از ازدواج و رابطه جنسی میترسم و هنوز نه ازدواج کردم نه نامزدی دارم که بخوام بگم چیزیو تجربه کردم یا مثلا سر خونه زندگیمم و ترس دارم و
این ترس موجب شده مرتکب گناهی هم نشم من دوسالی هست که یک پسری رو دوست دارم بهش گفتم که من اهل این کارا نیستم و قبول کرد اوایل که بهش گفتم اینطوریم قبول کرد و گفت این چیزا مهم نیست و خودت برام مهمی ذوق مرگ شدم که یکی خودمو میخاد و حاضر با این اخلاقم کنار بیاد الان که باهاش صحبت میکنم حرفمو این طور تفسیر میکنه که تو که میخوایی رابطه نداشته باشیم چرا میخوایی باهام ازدواج کنی ؟؟؟خدایی من منظورم اینه ؟؟خدا شاهد این دوسال تا جایی که توانم بود و خریت نکردم کاری نکردم که بگم پشیمون شدم اما خدایی در حد توانم تو هر سختی و خوشحالی و بدبختی کنارش بودم خودتون میدونید که برا پسرا سربازی چقدر وحشتناکه حالا که خرش از پل گذشت و اخرای سربازیشه اینو میگه خب باشه مشکل از منه بهش میگم چرا دعوامون شد برگشتی میگه تو همیشه میخوای حرف خودت باشه راست میگه ولی به خدا خیلی دارم رو خودم کار میکنم و بهتر شدم اما بازم اینو میگه میکوبونه تو سرم جدن اینه زندگی مشترک ؟؟؟سیر شدم به خدا ؟؟؟بدم اومده از ازدواج
من مشکل دارم ؟؟؟ میگم من که نمیخواستم ازدواج کنم خودش نشست زیر پام که بیا باهم ازدواج کنیم نمیدونم دارم خل میشم من وحشت دارم از طلاق حاضرم از تنهایی و بدختی یا هر چیزی کنار بیام اما اتفاقی نیوفته که منجر به طلاق بشه چیکار کنم شما به من بگو