سلام، اوقاتتون خوش باشه
خیلی توضیحات اضافه نمیدم و سعی میکنم یک راست برم سر اصل مطلب؛ میشه گفت من در نگاه اول نه، ولی با یه ذره دقت، آدم واقعا تنهایی هستم.
بهتره اینطوری توضیح بدم که تا الآن یه دوست بیشتر نداشتم که اونم در بازهٔ ۴ تا ۹ سالگیم بود و بعد از اون، ارتباطم رفته رفته کمتر شد و الآن اثر چندانی ازش نمونده.
خیلی وقته که احساس تنهایی شدیدی دارم، خصوصاً توی مدرسه و بین هم سن و سالام.
از وقتی که یادم میاد خیلی بچهٔ منزوی و توداری بودم. از اون بچههای خوبِ بیش از حد ساکتِ درسخون که برای کسی هیچ جاذبهای نداشت.
امسال مدرسم رو عوض کردم و با خودم گفتم که از این فرصت استفاده کنم و خودم رو اصلاح کنم و تا حدودی هم موفق شدم.
اول اینکه اون موقع علاوه بر درونگرا بودن خیلی خجالتی و بی اعتماد به نفس بودم که این واقعا اصلاح شده و الان منو به عنوان کسی میشناسن که اعتماد به نفسش بالاست.
هیچ حرفی رو توی دلم نگه نمیدارم و سریع ابراز میکنم (الان به رک و پوست کنده حرف زدن معروفم) و مهارت نه گفتنم هم تقویت شده.
قبل از امسال با وجود اینکه به نظر خودم میتونسم آدم جالب و پایهای باشم اما هیچوقت بین همکلاسیهام محبوب نبودم. البته الانم نمیشه گفت وضعیت خیلی تغییر کرده، ولی تو مدرسهٔ جدیدم حداقل منفور نیستم و دوستم دارن، حتی با این وجود که همون آدم درونگرای تودار، منزوی و گوشهگیرم و حتی اگر هم بخوام نمیتونم شخصیتم رو برای همه آشکار کنم و این بعضی اوقات موجب آزارم میشه، اما مثل قبل دافعه ندارم و اتفاقا جذبم میشن.
از عوامل دیگهای که به خاطرش مدرسهم رو عوض کردم این بود که با افراد جدیدی اشنا بشم و شاید بتونم دوست پیدا کنم؛ میدونم الآن عدهای از افرادی که اینو میخونن با خودشون میگن دغدغهٔ سطحی و بچگانهایه و خب شاید هم حرفشون درست باشه، قطعا هم این بزرگترین مشکل من نیست اما از دیدگاه من باید اول از کوچکترین شروع کرد و به بزرگترین رسید، و من قصد داشتم از مشکلات کوچک و ریشهای شروع کنم و امسال خودم رو ارتقا بدم و اینجا به مشکل برخوردم.
خلاصه، از بین کسایی که جذبم شدن از هیچکدوم خوشم نیومد چون خیلی باهام فرق داشتن. چند نفر برای دوستی مد نظرم بودن و زیر نظر داشتمشون اما با گذشت زمان از هیچکدومشون خوشم نیومد و بیخیال شدم، جز یکی.
دو سه ماهی هست که شخص مورد نظر خیلی رو مخمه و بدم نمیاد باهاش اشنا بشم، اما هیچ راهی پیدا نمیکنم.
بذارید یکم بیشتر توضیح بدم شاید شما بتونید راهنماییم کنید و چیزی به ذهنتون برسه؛
من معمولا به کسی نزدیک نمیشم و اگرچه ممکنه این روش ایراد داشته باشه ولی سعی میکنم با دقت به جزئیات و زیر نظر گرفتن افراد و رفتارهای کوچیکشون باهاشون آشنایی پیدا کنم و یا به صورت غیر مستقیم؛ یعنی مثلا از طریق کسانی که دورادور با اونا اشنایی دارن متوجه کلیت شخصیتشون بشم.
ایشون هم سن منه ولی توی یک کلاس نیستیم، هم سرویسی یا همچین چیزیم هم نیست و در کل هیچ ارتباط و برخوردی با هم نداریم که بخوام با استفاده از اون بیشتر بهش نزدیک بشم.
شاید مسخره باشه اما اولین چیزی که توی ایشون برام جالب بود مدلی که موهاش رو جلوی مقنعه درست میکنه و تیپش توی مدرسه بود که به طور کلی یه چیزی تو این مایههای تیپ منه که برداشت احتمالی من اینه که سلیقهش میتونه به من نزدیک باشه.
به علاوه، برخوردش با دوستاش یا بچههای دیگه خیلی خوبه و میخوره خونگرم و خاکی باشه، هرچند که معلومه غرور و حریم شخصیش رو حفظ میکنه (و البته، به نظر خودش رو یکم بالاتر از سایر بچهها میبینه؛ البته نه خیلی زیاد، واقعا اندکه. چون یه جاهایی هست که انگار دوست داره توجه بقیه رو جلب کنه اما چندان موفق نمیشه)
اما چیزی که من ازش دیدم، بامزه و پر انرژیه و به طور کلی آدم به نسبت سالم و عاقلی به نظر میاد و مثل بیشتر هم نسلهای من خل و سطحی و (گاها) احمق نیست (با عرض پوزش، اکثر دبیرستانیها وحشی هستن!) و راستش به چشم من خیلی دوست داشتنیه…
تقریبا دو هفته پیش دیدمش که تنها روی یه نیمکت نشسته و داره زور میزنه بدون اینکه ماسکش رو پایین بیاره نسکافه بخوره و برام جالب بود، چون معمولا دورش شلوغه هرچند مشخصه که روابطش زیاد عمیق نیستن.
خب شاید بپرسید بعدش چی شد؟ کل زنگ تفریح اون سر حیاط نشستم و نگاهش کردم، همین!
واقعا نمیدونم بهش نزدیک بشم یا نه، اگر آره، چطوری این کارو بکنم؟
دوتا دوست داره که معمولا با اوناست و به نظر خوشحال و راضیه و نیازی به روابط بیشتر از این نداره. احساس میکنم هیچ بهونهای برای نزدیک شدن بهش رو ندارم؛ درسته که میگن دوستی بی دلیل هم میشه و الان خیلیها ممکنه بگن خب پاشو برو باهاش حرف بزن، اما نمیتونم.
یکی از دلایلش اینه که کلا نسل جدید فرق داره و بچهها خیلی پیچیدهتر و عجیب و غریبتر شدن؛ یعنی در برابر اینا، هر جوری هم که میخواد باشن، نمیشه از روشهای ساده و عادی استفاده کرد. مثلا دعوت برای زنگ تفریح بیرون رفتن یا اینکه همینجوری بری سر صحبتو باز کنی. برای همینه که دنبال یه روش غیر مستقیم میگردم و هیچ روشی هم نیست.
ولی بازم اصلا قبول نمیکنم که مستقیم برم و باهاش صحبت کنم.
دلیل بعدیش اینه که حتی اگر راهکارهای بالا هم کارساز بود، من به شدت آدم مغروری هستم و اصلا حاضر نمیشم برم با کسی حرف بزنم یا درخواست دوستی بدم!
اعتماد به نفسش رو دارم، اما حس میکنم دارم غرورم رو زیر پا میذارم و سطحم رو پایین میارم، در نتیجه انجامش نمیدم.
الان نمیخوام بهم بگین هیچ راهی نیست و با توجه به حرفای تو باید قیدش رو بزنی، چون اگه واقعا خیلی برام جالب نبود اصلا نمیومدم همچین جایی مطرحش کنم و دنبال راه حل بگردم، خیلی راحت بیخیال میشدم. پس لطفا به جای گفتن اینکه یا باید مستقیم صحبت کنی یا بیخیال بشی سعی کنید راهنماییم کنید و تجربیات و نظرات خودتون رو در اختیارم قرار بدید که واقعا بهشون نیازمندم
خستتون نکنم، مورد بعدی اینه که با اینکه بعضی اوقات که نگاهش به من میفته انگار کنجکاوه، اما اونقدری براش جالب نیست که بخواد تلاش بیشتری بکنه. همون طور که گفتم همه هم دوستش دارن و دورش همیشه شلوغه و دوستاش کم نیستن.
نمیدونم، شاید اونم مثل من باشه، یعنی چیزی نشون نده، هرچند که کنجکاوه یا اینکه نخواد غرورش رو زیر پا بذاره؛مثلا خود منم معمولا چند نفری اطرافم میپلکن، هرچند با هیچکدومشون صمیمیت خاصی ندارم.
واقعا نمیتونم نتیجهگیری کنم؛ اینا رو گفتم که بتونم از نظرات و تجربیات شما استفاده کنم و شاید بتونید کمکم کنید یا راهکاری ارائه بدید.
اصلا این شخص مناسب دوستی هست یا نه؟
اگر بله، چطوری غیر مستقیم بهش نزدیک بشم؟
از کجا میشه فهمید اونم میخواد با من اشنا بشه یا نه؟
ممکنه اونم همین حس منو داشته باشه؟
میدونم خیلی دغدغهٔ ناچیزیه، اما خوشحال میشم نظر شما رو در مورد این ماجرا بدونم.
اگر سوالی داشتید یا نیازمند اطلاعات بیشتری در این مورد بودید حتما باهام در میون بذارید.
از اینکه وقت گذاشتید ممنونم