سلام. ببینید من وقتی بچه بودم یعنی از حدودا هفت یا هشت سالگی افکار عجیبی داشتم. مثلا به این فکر میکردم که ینفر داره منو میزنه یا ینفرو جای خودم تصور میکردم که همچین اتفاقی براش میفته. وقتی نوجوون شدم همه چی خیلی بدتر شد و به طرز عجیبی به خشونت علاقه مند شدم. یه عالمه عکس از رد کبودی خون زخم درد کشیدن و.. برای خودم نگه داشتم و وقتی بهشون نگاه میکنم خیلی حس خوبی بهم دست میده. نویسنده هم هستم و هرچی سعی میکنم بنویسم همیشه پر خشونت میشه در حدی که میدم دوستام بخونن و نظر بدن میگن حاضر نیستن بخونن.. هرلحظه که بیکار میشم افکار خشونت امیز توی ذهنم میاد. راجب همه روشای شکنجه تحقیق میکنم و هربار یه اثر با موضوع اون شکنجه مینویسم. الان هیجده سالمه و هیچ تغییری نکردم. مشکل دیگه ای که دارم از بچگی از جنس مخالفم خوشم نمیومد و دوستام که اهل رل و دوست پسر بودنو میدیدم واقعا بدم میومد که چطور اینجورین اینا. کوچیکترین میلی چه عاطفی چه جنسی به جنس مخالفم ندارم. نمیدونم این حس از کجا نشأت گرفته ولی اینقدر تو وجودم قویه که بعید میدونم تغییرپذیر باشه. حتی فکر کردن به ازدواج یا با یه مرد رابطه داشتن وجودمو پر از احساسات افتضاح میکنه. تجربه بدی هم از اقایون ندارم یعنی اصلا باهاشون سروکاری نداشتم که بخوام تجربه بد هم داشته باشم. خیلی ادم سلطه گر و نسبتا خشنی هستم. کم حرف و ساکت و اجتماع گریزم. تنها چیزی که خوشحالم میکنه نوشتن و فکر کردن درباره زجر دادن و درد کشیدنه. موضوع اینه که خودمم دلم نمیخواد تغییری کنم چون اینقدر این موضوع خشونت بمن حس خوبی میده که تابحال از هیچ اتفاق یا رویداد یا هرچیز دیگه ای خوشحال نشدم برای همین حس میکنم درمان شدن یعنی گرفتن این شادی ازم.. نظرتون چیه؟