سلام من یک پسر ۱۴ ساله هستم. من وقتی که کلاس دوم بودم پدرم از هم طلاق گرفتند روز های اول وقتی خانواده هار رو می دیدم حسابی ناراحت میشدم ولی کم کم خوب شدم ، کلاش ششم مامانم با یک مرد دیگه ازدواج کرد و دیگه اصلا به من اهمیت نمیداد. یکبار مامانم گوشیش رو پرت کرد کنار من هی ناخداگاه یک چی میگفت برو چت هاشون رو بخوان و اینا ولی من نمیخوام واقا دوست ندارم. یک روز دیگه خسته شدم رفتم خواندم یک چیز هایی دیدم که حالم رو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ برابر بد تر این میکنه الان روانی شدم یک چیزی بهم میگه چاقو رو بردار برو اون مرد رو بکش واقا. یک بار نزدیک بود چاقو بزنم بهش دیگه ولی من اینو واقا نمیخوام نمیخوام آسیب ببینه هر کی که هست فقط زندگی قبلیم رو میخوام فعلا در حال مقابله با اینم که کاری نکنم که مثل قبل که پیام هاشون رو خوندم به غلط کردن بیفتم قبلاً یکبار مشاوره رفتم خیلی آرومم کرد یعنی دوباره شاد شدم ولی وقتی پیام ها رو خوندم روانی شدم. ببخشید اگه اذیت شدید با این متن من واقا ببخشید فقط کمک میخواهم فقط! بازم معذرت میخواهم خداحافظ