سلام
واقعا و حقیقتا از پدرممتنفرم
دخترم ۲۵ سالمه
تو کل زندگی بابام کنترلم میکرد همیشه و همه جا
از اول اول، ینی ربطی به این نداره ک چیزی دیده و اینحوری شده کلا مدلش
دختر اولم و رو خواهرامم این روندو اجرا میکنه
حالمو بهم زده
ادم تحصیل کرده ایه و دکتری هم داره ولی متاسفانه مذهبیه
هرچیهم من کشیدم تاحالا بخاطر مذهبی بودنش
هم خودش هم فامیلاش
و همیشه بزور احکام اسلامو احرا میکرد برای ما، سر حجاب گیره سر بیرون رفتن
همیشه اینحوری بوده ک حق نداشتم حتی با دوستام بیرون برم حتی دوستایی ک چندین و چندساله میشناستشون و رفت و امد خانوادگی داریم
میگفت دختر کافی شاپ نمیره
همیشه حسرت زندگی بقیه رو داشتم
همیشه میخواستم ازدواج کنم خلاص بشم
حتی ی خواستگار معمولیم داشتم دوس داشت سریع ازدواج کنم برم
خیلی هم بد دهنه
نزدیک ۲ ساله با کسی آشنا و شدم و میخوایم ازدواج کنیم
اومدن خواستگاری
به پیشنهاد خودش پیش مشاور ازدواج مذهبی رفتیم و ایشونم خیلی تایید کردن مارو ولی بازم سنگ میندازه جلو پامون چون سنتی ازدواج نمیکنیم و دوست بودیم
حالمو بهم زده
رابطه من و نامزدم هیچچچچچ مشکلی نداره بجز سه بار ک دعوا کردیم اونم سر بابا من بود
اسکله، میگه باهم بیرون نرین همو نبینین، عقدم کردین بیرون نرین تا برین سر خونه زندگیتون
طرف واسم نشکنم اورده ولی نمیزاره بیرون بریم، تازه قبلشم دوس بودیم باهم و بیرون میرفتیم خیلی مسخرس ک الان نریم
من دنبال راه حل نیستم چون خودم راه حلمو میدونم.. باید بعد ازدواج قطع رابطه کنم یا رابطمو خیلییبی کم کنم
فقط خواستم بگم ک توروخدا سر جدتون سر هرجی ک میپرستین تورو ب ناموس اینجوری پدر و مادر نشین
نرینین تو زندگی بچتون
مامانم همیشه میگفت تحمل کن موقته ولی بابام گه داره میزنه به زندگیم
نامزدم از بابام بدش اومده
با من سرد شده سر کارای عن بابام
بابا من نمیخوام این بابا رو
۳ ۴ سال افسردگی شدید داشتم، تو زندگی همیشه سر بابام مشکل داشتم
از بچگی نوجوونی جوونی
با بچه هاتون به اسم دل سوزی و مراقبت و حمایت و هر کوفت و زهرمار دیگه ای این کارو نکنید
بخدا خیلی سخته
خیلی درد داره