سلام من شانزده سالمه
مهرماه میرم هفده سالگی
و اینکه مادر پدرم وقتی پنح سالم بود جدا شدن
مادرم هم کارمند هستش با ماهی دوازده تومن حقوق وپدرم هم هیچکمک هزینه ای نمیکنه البته کلن قطع ارتباطم چون ادم منفی ای هستش
خودمم دانش اموز تیزهوشانم و تا پارسال کلی اهداف داشتم با کلیرویا کهبا وجود ناامیدی دیگران من دلسرد نمیشدم:)
اما از تابستان پارسال همه چی بدتر شد
قبل اینکه نتایج ازمون ورودی تیزهوشانو بدم کلی امید و ارزو که بعد از این رابطم با مامانم خوب میشه و دیگه لازم نیست حسرت چیزیو بخورم اما وقتی نتیجش اومد که قبول شدم از چیزی خبری نبود:)
قبلش من با یه اقا پسری دوست بودم
اما در حد دوستی ساده باهم صحبت میکردیم (الان با ایشون ارتباطی ندارم)
کل تابستون پارسال بخاطر سختگیری های مامانم نتونستم با دوستای دخترمم حتی بجز سه چهار بار بیرون برم
تا اینکه سال تحصیلی شروع شد و اولش همه چی خوب پیش رفت یکماه و نیمه اول ولی بعدش مشکلاتم با مامانم شدت گرفت چیزی جز حس تنفر بینمون نیست فک کنم خیلی ساده سره کوچکترین چیزها دعوا مبکنبم منو سرزنش میکنه همیشه سره اشتباهات خودش و هیچ وقت منو تحسین نکرده بابت کاری اما بابت اشتباهای حتی کوچیک بارها سرکوفت زده و به قول خودش محرومیت همراه با محدودیت برام گذاشته (بخاطر مشکلات و احساس تنهاییام و خود کم بینی شدیدم هم کلی افت تحصیلی داشتم دنبال بهونه نیستم اما واقعا نمیتونستم درس بخونم حس میکنم فکرم دیگ کار نمیکنه)
همیشه هم مبگه من رئیس توام باید به حرفم گوش بدی
بعد که اعتراض میکنم میگه من صلاحتو میخوام
محبت پدرانه که ندیدم اینم مادرانه:)
کمبودامو با خشم و عصبانیت و حرفایی که تو دلم موند تا همیشه پر کردم
خیلی با خودم فکرکردم که من نوجوونم مگه چی کم دارم که نتونم مثل بقیه خوش بگذرونم با دوستام و خیلی از کارا رو در چارچوب محدودیت هام تجربه کنم
من ادعایی بر بالغ بودن خودم ندارم بهرحال انسان جایز و البته حتمی الخطاست اما من حس میکنم هیچی از زندگیم نفهمیدم
خلاصه که باهاش کلی صحبت کردم با کلی شرط و شروط قرار بر این شد من این تابستونو خوش بگذرونم چون سال های بعدی سخت برای کنکور مبخوام بخونم
با * پسری اشنا شده بودم که چندین ماه بهش کم محلی کردم و قصد وارد شدن به هیچرابطه ایم نداشتم تا اینکه حس کردم احساسش واقعیه(البته خیلی تکیه نمیکنم به اینجور روابط)
خودمم کم کم علاقه مند شدم بهش
تا اینکه دیروز دیدمش
و امروز مامانم متوجه شد با اون رفتم بیرون
و منم برای اینکه با اون اقا پسر برم بیرون مجبور شدم کلی قسم های الکی بخورم و دروغ های حقیقی جلوه کن بگم
از دیشب که رسیدم خونه ناسزا و فحش های رکیک دارم میشنوم تا صبح که با مادر دوستام صحبت کردو و صبح منو با شدت و به وضع بدی بیدار کرد از خواب و الان هم از خونه بیرونم از طرف خاله و دایی مجردم هم که میرفتم خونه مادربزرگماونجا بودم تحت فشارم
الان هم تو پارکینگ نشستم و دارم براتون متن مینویسم
مادرم هم شمارشو پیدا کرد و اشک اون اقا پسرو دراورد هجده ساله هم هستش خودش کنکور داره
اما بهرحال من ایشون رو دوست دارم و با وجود اینکه شاهد روابط تو این سن بودم و احتمال هرچیزیو میدم نمیتونم ازش جدا شم
ازش پرسیدم چه اشکالی داره در چارچوب خط قرمزام باهم ارتباط داشته باشیم
گفت همچین دختریو نمیخوام گمشو بیرون هرزه برو خودتو بکش یا اینکع من مثل اون پدره که دخترشو سره دوست پسر کشت میکشمت
نیاز دارم به یه کمای چندساله کاش فقط خوده خدا به دادم برسه دیگه کشش ادامه دادن به زندگیو ندارم
خالی از هدف و دریغ از کوچکترین دلخوشی چرا باید ادامه بدم
میدونم حسم عوض میشه الان افکار خودکشی میاد تو سرم بعدا همه چی درست میشه
اما نشده
فقط از بد به بدتر تغییر کرده و در خوش بینانه ترین حالت معمولی