سلام همسر من داره بارفتاراش منو خسته میکنه اززندگیم.باور کنید اصلا دیگه حال زندگی کردن ندارم.خودش تهرانه و هزاران کیلومتر از من فاصله داره من خونه * بابام هستم هنوز عروسی نکردیم،به من میگه هرجا خواستی بری حتی با بابات هم بودی باید از من اجازه بگیری.من قبل از ازدواج دراین مورد صحبت کردم باهاش گفتم که همرله بابام بخوام جایی برم نیازی نیست من همه جا خواستم برم هی بگم اجازه هست!اخه من قرار نیست همراه خانوادم جای بدی بروم.مثلا من ۱ساله که هرماه میرم فسا دکتر ،فاصله * ما تا فسا یک ساعته واخه وقتی اون میست اینجا چه ضرورتی داره اجازه بگیرم بگم میخوام برم دکتر اجازه هست یانه؟خیلی بزرگش میکنه مساعل رو فکر میکنه من بهش بی احترامی میکنم یا ادم حسابش نمیکنم.هرچی من کوتاه میام و چیزی نمیگم همینجور بدتر میشه بهم میگه برووو تو منو هیچی حساب نمیکنی به من احترام نمیذاری ،منم از این به بعد سخت گیر تر میشم تا بفهمی.راهنماییم کنین من چکار کنم باهاش.همین سخت گیری های بیجا زیاد میکنه من چادری ام به لباس پوشیدنم گیر میده درصورتی که من باحجابم وخودم حجاب رو دوست داشتم ولی اون داره کاری میکنه من خسته میشم.من اینقدر که دوساله با این مساعل درگیرم دیگه اون شادی و نشاط یه دختر جوون ۲۰ ساله ندارم اصلا موندم توی این زندگی