اوایل تیر ماه رفتیم پیش روانپزشک دکتر گفت باید توی تیمارستان بستری بشی تیمارستان هم دو سه میلیون پول میگیره تا بستری کنه منم نرفتم چون یه بار قبلا رفته بودم دلم می گرفت و گریه می کردم ولی مامان و بابام خیلی مشتاق بودن که من دوباره برم تیمارستان در حالی که اونجا حال منو بدتر میکنه یا هر وقت اسم خواستگار میاد مامان و بابام میگن اگه ازدواج کنی جهیزیه تو هر جوری شده تهیه می کنیم حالا همین مامان و بابایی که حاضرن واسه * جهیزیه و تیمارستان میلیون میلیون پول خرج کنن ازشون خواستم بهم پول بدن تا رمانمو چاپ کنم و مشهور بشم ولی مخالفت کردن باهام من نمیدونم چطور برای بدبخت کردنم و فرستادن به خونه * بدبختی و تیمارستان روانی پول دارن ولی برای چاپ رمانم پول ندارن. از مامان و بابام بدم میاد و از این که این همه برای بدبختی هام نقشه می کشن متنفرم و از خدا هم متنفرم که منو توی یه خانواده ای به دنیا آورده که این قدر بهم کم اهمیت میدن. من یه عمه داشتم که اونم مثل من گوشاش صداهای اضافی می شنید ولی اون وضعش خراب بود
با خودش حرف می زد حتی نمی تونست راه بره فقط قرص ریسپریدون می خورد می خوابید آخرشم اون قدر خوابید که زخم بستر گرفت و مرد. مامانم عوض این که بهم بگه تو خوب میشی بهم میگه آخر بیماری تو مثل عمه اته و مثل اون می میری چهار ساله من این حرفو ازش می شنوم. واقعا داره دلمو می شکنه ولی من مثل عمه ام نیستم. من با اراده ام رمانا و داستانام توی گوگل هست. دو تا رشته میخونم و کاراته کارم. نمیدونم چرا مثل دیوونه ها باهام رفتار می کنن. به خدا من دیوونه نیستم فقط بعضی وقتا از فشار اعصابم خورد میشه و میشینم گریه می کنم. توی آهنگ آرام می گیریم علی لهراسبی میگه زندگی میره به باد چون بی قراری تو روزای خوبم میاد اگه یکم طاقت بیاری تو من چهار ساله منتظر روزای خوبم ولی زندگیم شده جهنم من هر روز اون آهنگ علی لهراسبی رو توی ذهنم تکرار می کنم ولی انگار قرار نیست روزای خوب داشته باشم انگار قرار نیست آروم بگیرم و قراره پدر و مادرم مثل دیوونه ها باهام رفتار کنن.