از مامانم متنفرم....
اولین تقصیرش این بود که وقتی منو نمیخواست بدنیا اورد و بدبختم کرد...
باهاشم اصلااا نمیشه حرف زد... هیچوقت نمیتونم احساساتم، نگرانی هام، مشکلاتمو و... باهاش درمیون بزارم، چون فقططط حرفای خودشو میشنوه و اگه چیزی بگم که خوشش نیاد تحقیرم میکنه، حسای نوجوونیم رو همیشه سرکوب میکنه...
من بخاطرش خودمو خیلییی تغییر دادم، جوری که دیگه حتی خودمو هم نمیشناسم، با این حال، همیشه دعوام میکنه، بخاطره کارایی که نکردم،... با افرادی مقایسم میکنه که میدونه ازشون با تموم وجود متنفرم و میگه شبیه اونایی برای اینکه حرصم بده...
یه چی هم هست اینه که بخاطره مشکلاتی که تو زندگیم داشتم که تمومی ندارن.. بخاطره هرچیز کوچیکی من چند برابر بقیه حرص میخورم ... جوری که بدون اینکه خودم بفهمم که دارم چیکار می کنم خودزنی میکنم ..
موقعی که داره دعوام میکنه میشینم و فقططط میشنوم، بدون اینکه حق داشته باشم از خودم دفاع کنم چون حتی اگه اون لحظه بگم مثلا * نه مامان بزار توضیح بدم * شروع میکنه ب فحش دادن بیشتر و گفتن اینکه فقط بلدی جواب پس بدی...
3 بار فقط تو دعوا ها حرفمو بهش زدم و نتیجش شد کتک خوردنم ازش ..
میدونم حرف قشنگی نزدم اما، هرکسی تو شرایط من بود مطمعنا ری اکشن بدتری نشون میداد.. بهش گفتم ازت متنفرم و کاش هیچوقت منو بدنیا نمیوردی...
من دختر بی ادب و بد دهنی نیستم و کلا هم یاد گرفتم از حق خودم هیچوقت دفاع نکنم. چون هیچوقت نتیجه نداشته... اما... من فقط کافیه * روز ناراحت باشم و به قول خودش نوکم دراز باشه تاااا چن هفته باهام قهر کنه و بهم فحش بده، اخرشم مجبورم ازش معذرت خواهی کنم بخاطره کاری که نکردم...
من شرایط زندگیشو میدونم، و میدونم ظلم بیشتری نسبت به من بهش شده... اما حق نداره سر من خالی کنه. اونم وقتی دردای خودم کم نیست و هرثانیه ارزوی مرگ میکنم، حداقلش این بود که میدونست تو اون منجلاب نباید * بچه بدنیا بیاره و بدبختش کنه....
من پدر مادرم وقتی 8 سالم بود طلاق گرفتن،، و حتی پدرم راضی نشد منو نگه داره، مامانم از سر ناچاری و دلسوزی به اجبار منو داره تحمل میکنه، منم میدونم ازم متنفره اما با این حال همیشه سعی میکنم فک کنه یکی تو این دنیا هست که دوسش داره و مراقبشه و نمیخوام از اینی که هست ناراحت تر شه...
اما... اون هیچوقت منو درک نکرده.. خودش فک میکنه درکم میکنه، اما اون فقط شرایط خودش که منم توشم رو درک میکنه :)... نفرت انگیز ترین کاری که مجبورم همیشه انجامش بدم اینه که غرورمو الکی بشکونم و ازش معذرت خواهی کنم تا حرفا و رفتارای زنندشو تموم کنه ... یجورایی انگار همیشه منم که بدم. منم که بی لیاقت و بی احساسم... اون همیشه درست میگه!.
مشاورا میگن "بشین با مادرت صحبت کن و چه بدونم ازین چیزای مسخره " واقعا خندم میگیره... وقتی * مادر حتی حاضر نیست قیافه بچه شو تحمل کنه چطور میشه باهاش نشست و با ارامش درباره رفتار گندش صحبت کرد؟ لطفا چیزی بگین با عقل جوردربیاد..... واقعا زندگی نفرت انگیزیه... لطفا دعا کنید کسایی که واقعا نیاز دارن بمیرن و نمیتونن تحمل کنن بمیرن! مرگ تو بعضی وضعیتا مثل هدیس واقعا