خب من کلاس سوم به یه مدرسه دیگه رفتم و من روز اول یه حسی عجیبی بهش داشتم البته و اون دختر اصن تو باغ نبود داشت به همکلسیام برچسب میداد اولش گفتم این همونیه که من قراره باهاش دوست شم و بعله درسته دست سرنوشت رویه یه نیمکت نشستیم من با اون دوست شدم خب لنقدر جلوش خل بازی در اوردم و باید اضافه کنم خونش یه کوچه بیشتر فاصله نداشت پشمامم من کلا خونش پلاس بود بعد از یکسال اون برگشت شهرش و ما چهارسال ازهم دور موندیدم خیلی جس بدی داشت من دیگه با هیچکی دوست نمیشدم ولی کلاس پنجم دوست همین دوستم اومد مدرسه و شماره این دوست مشترکمون رو خواست خب داره دیگه طولانی میشه باید بگم الان هر سه تامون دوستای خیلییی صمیمی هستیم که میریم امسال نهم خب بعله این وابستگیه یا عشق رو نمیدونم فقط نمیخوام لزبین باشم ولی بدون اون نمیتونم زندگی کنم