سلام و خدا قوت. بنده دختری ٣۴ ساله هستم و با خانواده ام زندگی می کنم. مادرم چند سال است که به اضطراب، وسواس و افسردگی مبتلاست و به هیچ عنوان حاضر به مصرف داروهایش نیست (هر چند که مشکلاتش را پذیرفته است). تحمل نوع افکار و اعمالش _که مصرانه سعی در القای آن ها به بنده دارد_ برایم روز به روز طاقت فرساتر می شود. اجازه نمیدهد که عملی خلاف آنچه با معیارهای ذهنی او تطابق دارد، انجام شود. این پافشاری های غیرمنصفانه و اجبار اطرافیان بر عملکردی بر اساس دیدگاه های او، همه ما را کلافه، خسته و درمانده کرده. به شدت همه چیز را کنترل کرده و با برخوردهای نامناسب اجبار به تغییر رویه می کند. از اینکه نمیتوانیم با میل درونی کاری را انجام دهیم، احساس خفگی داریم و از منزل فراری هستیم. به عنوان مثال بنده روز گذشته از ٧صبح تا ۶عصر کلاس داشتم و مجبور بودم صبح خیلی زود بیدار شده و به سمت مقصد حرکت کنم. ساعت های کلاس فکرم درگیر و جسمم در شرایط ثابتی بود. زمانی که به منزل برگشتم، شدیداً نیاز به استراحت داشتم. اما با مادری رو به رو شدم که از من انتظار داشت ظرف ها را بشویم و امور منزل را سروسامان دهم. به علاوه مرا مجبور به تماس تلفنی با بعضی از افراد فامیل کرد در حالی که اصلاً توان صحبت نداشتم. پس از آن هم هجمه سرزنش ها و تذکرها شروع شد مبنی بر اینکه چرا با لحن رسا و محکم صحبت نکردی و خستگی مفرط مرا درک نمی کند. در چنین موارد مشابهی چه راهکاری پیشنهاد می کنید؟ ( لازم به ذکر است که بنده به دفعات عنوان می کنم که فردا کار موردنظرت را انجام می دهم. یا اینکه در حال به خواب رفتن هستم و زمان تماس تلفنی نیست چون ذهنم یاری نمی کند که معنی صحبت های دیگران را متوجه شوم. ولیکن مادرم باز هم بر خواسته های خودشان پافشاری دارند و توان درک وضعیت دیگران برایش غیرممکن است)