سلام دختردارم شش سال که وقتی سه سال بود من مادر بزرگ را ازدست دادم مادر بزرگم با ما زندگی می کرد ودختر خیلی به اون وابسته بود الان که سه سال گذشته فراموش نمی کند چون مزارش به ما دور دیربه دیر می رویم وقتی ده پانزده روز شد گریه میکند ومی گوید بریم نجون ببینیم و هرشب گریه می کند و با عکس حرف می زند تا ببرمش خیلی خوابش می بیند چون پیر شده بود و فوت کردن دختر از پیر می ترسد اگه کسی گفت من پیر شدم گریه می کند وبه اون می چسبد ومی گوید الان میمرد مادر بزرگ توی بیمارستان فوت کرد بعضی وقت ها دختر که یادش نیست میگوید بریم نجون بیاریم چرا باید این قد توی بیمارستان باشد باید بیرم از دکتر شکایت کنیم. دل دارش دادیم قصه برایش تعریف کردیم خودم به فراموش زدیم تا اون فراموش کند عکس مادر بزرگ را جمع کردیم اما د خترم آروم نمی شود الان سه سال کمک کنی وقتی فیلم یا برنامه می بیند اگه کسی مرد می گوید این مثل نجون پیر بود وتازگی به من می گوید غذا نخور پیر می شود ومیمیری