سلام من میلادم
۱۶سالمه
اعتماد به نفسم عالی
شخصیتم بالا
نویسندگی انجام میدم/توی فناوری اطلاعات مهارت خاصی دارم/ایده پردازم/کتابای روانشناسی میخوندم/به خیلیا مشاوره میدادم حتی به دوتا تازه عروس که تونستم درست کنم مشکلشونو یا به ادمای ناامید و بی انگیزه/یه ادم خیلی پر انرژی بودم/پزشکی هم فعالیت دارم/تو اختراعاتهم فعالیت دارم/آدم کنجکاو و عجولی ام/توی بازار فعالیت دارم/ درامد دارم/به هرچی که خواستم رسیدم/از پس تمام مشکلاتم براومدم
و شروع قضیه من از بچگیم عاشق یه دختری بودم که تونستم توی سن ۱۴سالگیم بدستش بیارم و خودشم عاشقم شده بود همه چی خوب بود خیلی خوب و بهش گفتم درمورده ازدواج چون گفتم دخترا بالغ ترن بچه نیستن خودشم قبول کرد با کلی ذوق و خوشحالی عاشق صدام و... بود میگفت تو چادرم باشی باهاتم همه چی خیلی خوب میگذشت ارامش خاصی که بهم میداد هیچ جا مثلش ندیده بودم و بگم علاقه ای به رابطه با دختری ندارم(چون همه رو پوست و گوشت
میبینم فقط) ولی این خیلی برام خاصه
همه چی فوق العاده بود توی دعواها اصلا از هم جدا نمیشدیم توی شدید ترین دعواها هم که باشه یه موزیک میفرستاد میگفت فکرکن من برات خوندمش و اروم میشدیم اصلا کینه نمیگرفت
دخترداییش دخالت کرد توی رابطه و من یکم هوسی شدم واکنش نشون دادم شاید واسه یه هفته بهش خیانت کردم ولی بخشیدم
همیشه میبخشه منو
اما وقتی میگفت بیا میخام ببینمت دلم تنگه و.... هی میپیچوندمش اخه از بچگی مشکل بیرون رفتن داشتم مادرم نمیزاشت برم بیرون
و فاصله میافتاد و من باهاش کم کم سرد شدم
ولی خیلی دوستش دارم باز ادامه میدادیم ولی دیگه واقعا داشتم کم میاوردم خیلیا فقط بدی های عشقمو در نظر میگرفتن و هی بم میگفتن کات کن فراموش میشه و...
یدفعه بهش گفتم گمشو و بعد از ۷ ماه برگشتم بهش هنوزم دوستم داشت ولی به قول خودش تو دلم کینه ای درست کردی که اسمت بیاد دوست دارم جیغ بزنم
و منو یه ادم خیلی دروغگو و هفتی تو ذهنش نگه داشته بود
سه ماه اصرارش میکردم ببینمش اما هی منو میپیچوند چون نمیخاست دوباره خاطره ای زنده شه یا حس بگیره
و گذشت دوستش هی میکشوندش تو اکیپ پسردختر و.. انداختش با یه پسری و پسره بهش چسبید و پسره بوسش کرد و دست عشقمم گرفت و حس بم نداره دیگه
وقتی صداشو هفته پیش شنیدم توی یه استوری؛سیگاری شدم
چندبار خودکشی هم کردم چون میخام برگردم به گذشته نه اینکه بخام از مغزم پاکش کنم یا زندگیمو بدون اون بسازم
نمیخام قبول کنم دیگه نیست باورش غیرممکنه مث اینکه یکی بم بگه ادما دارن تو خورشید زندگی میکنن
هنوزم امید دارم خیلی زیاد به بازگشت زمان
شده هرکاری میکنم تا برگردم
چیزایی که واسه مردم زندگیه واسه من تفریحه مث کار کردن
بلدم روزی دومیلیون تومنم درامد داشته باشم به قول پدرم به سنگ دست بزنی طلا میشه
و پدرم مادرم مادره دختره خواهرم و خیلیا میدونن که من عاشق این دخترم
و روش های خودکشیم که مثلا گفتن دختره بدکارس حرف خیلی پشت سرشه
و پسره زیره عکس دختره نوشت زندگیم
و نبودنش و ارزوی برگشتن به گذشته
و...
روش های خودکشی که انجام دادم:زدن شیشه خورد روی رگم/سه بار بالا پشت بوم ساختمون بودم یبارش رو لبه راه میرفتم که فوق خطرناک بود یکبارشم که خاستم خودمو بندازم دوستم گفت کاره مهمی بات دارم اما ارومم کرد/نوشابه با ۵بسته ادامس نعناع خوردم که لوله گوارشم زخم شد و با لبنیات ترمیمش کردم
از وقتی رفت ماهی ۲.۳کیلو دارم کم میکنم
غذا روزی یک وعده یا کلا نمیخورم شده سه روز چون وقتی غذا بخورم بالاش میارم .
و یه مدت ک همش قلب درد داشتم و این روزا بدنم لش شده و چشام خیلی اوقات تار میبینن
میخندم ولی بغضی
وقتی میرم عروسی یا مراسمات شادی خیلی دلم میگیره وقتی صدای شاد باشه واقعا دیوونه میشم
خیلی هم لاغر شدم
* زندگی لاکچری دارم تقریبا
سنتی نیستم
سنت کمه و... لطفا نگید نصحیتم نمیخام
هزارتا مشاوره گرفته بودم همه گفتن سخته شرایطط یا با مشاوری که ۲۰تا کتاب نوشته حرف زدم ولی باز هیچ خواهرم کارشناس روانشناسیه ولی باز نتونست بم کمکی بکنه فقط دارم بدتر و بدتر از دیروز میشم
سال تحویل گریه کردم چون نباید زمان میگزشت
روز تولدم دیوونه شدم بحث و دعوا خاستم از خونه برم حتی بعدش زنگ زدم اورژانس اجتماعی ولی اورژانس اجتماعی هم کم اورد
الان اینقدر حواسم پرته که مثلا از بانک پول درمیارم کارتو میبرم ولی پولا رو نمیبرم یا کلیدای ماشینو جا میزارم یا گوشیمو توی مغازه ها جا میزارم و...
من از لحاظ حفظیات عالی ام و هنوز اسم معلم کلاس اولمو یادمه فراموشی اصلا بلد نیستم و تحت هیچ شرایط قصد فراموش کردنشو ندارم