سلام.دختری۲۰ ساله هستم وبا پسری ۲۱ساله بمدت ۷ماه دوستیم وکاملا قصد بر ازدواج بوده.با خانواده من صحبت کردیم و خانواده ها درجریانن وموافقند پس تقریبا میشه گف نامزدیم..من قبل از ایشون سه دوستی دیگه داشتم که دوتاشون ارتباط کلامی بود و بسیار کم و کوتاه..یکی دیگه اولین باری بود ک من عشق واقعیو تجربه میکردم و واقعا احساساتم رو پای اون شخص گذاشتم و قصدمون هم ازدواج بود اون شخص بدی های زیادی داشت اما چون من دوسش داشتم از همه چیز چشم پوشی میکردم بمدت یک سال باهاش در ارتباط بودم و معاشقه انجام دادیم وتا حدی در رابطه جنسی پیش رفتیم اما من بکارتم رو همچنان داشتم..اون شخص وقتی ب خاستگاریم اومد خونوادم قبول نکردن و هرچی من تلاش کردم ازش جدا نشم نشد هم اون بی لیاقت بود هم خونوادم نمیخاستن..وقتی اون شخص رو گذشتم کنار با نامزد الانم آشنا شدم نامزدم اول ارتباط فقط میدونس من با یک نفر رابطه طولانی مدتی داشتم ولی از میزان رابطه جنسی خبر نداشت..نامزدم قبل از من هیچ ارتباطی نداشته باکسی بجز رابطه ۳ماهه درحد کلامی..من از میزان احساساتم کم شده یود و نمیتونستم تمام وکمال عاشقش بشم اما نامزدم عشق ب معنای واقعی و خیلی قشنگی بهم داشت خیلی خیلی براش قابل احترام وعزیز بودم..تا اینکه تو دوماهه * رابطه بخاطر عذاب وجدانم همه چیو راجب گذشتم ارتباط جنسیم با فرد قبل براش گفتم..نامزدم خیلی عصبی وناراحت شد ودلش شکست خیلی اذیت شد اما گف چون دوستت دارم همه چیو فراموش میکنم و زندگی خوبی میسازم برات..بعد از یه مدت مجبور شدم راجب دونفر قبلیم بگم ک ارتباط کلامی داشتیم..بهرحال هی کم کم بحاطر گذشتم از من ناراحت شد وهی دلش شکست..الان ۷ماه از رابطه ما میگذره..اما حالا هرمشکلی بینمون پیش میاد حرف گذشته رو وسط میکشه و میزنتشون تو سرم..نمیخاد ازم جدا شه دوسم داره ولی مهر واحترامش خیلی کم شده نسبت بهم..موقع عصبانیت هرحرفی میزنه وبراش مهم نیس دل من میشکنه اما بعدش بم میگه تو نباید ب دل بگیری من تو عصبانیت یه حرفی میزنم..بهرحال ما خیلی ب مشکل خوردیم از هم سرد شدیم روز ب روز مهرمون کم میشه نسبت ب هم...و حالا مشکل اینجاس ک من تو اوج رابطمون چون فک میکردم او بهترین آدم زندگیمه وقرارنیس هیچوقت ترکش کنم متاسفانه باهاش ارتباط جنسی داشتم و بکارتم رو هم از دست دادم بهرحال ما مطمئن بودیم همو میخایم و من میدونم او هیچوقت قرارنیس منو ترک کنه و دوستم داره اما من دارم ناامید میشم نسبت به همه چی..علاقشو کمتر میبینم محبتش کمترشده ذوقش وقتی منو میدید خیلی کمتر شده انگار ته دلش نمیتونه با مشکلاتمون کنار بیاد خسته وبی انرژی شده زیاد دعوامون میشه من واقعا امیدی ندارم ک دیگه رابطه ما سر پا شه اما بهرحال ازدواجمون قطعیه..من بکارتمو از دست دادم و احساستی هم برام نمونده ک بخام ب کس دیگه ای تو زندگیم فکر کنم..هیچکس هم منو با این شرایط نمیپذیره ک من با دونفر ارتباط جنسی داشتم و حتی بکارتمو از دس دادم..احساس وامیدم از بین رفته ودارم نسبت ب نامزدم سرد میشم تمام دوستامو ناخودآگاه گذاشتم کنار ولی حالا خیلی احساس تنهایی میکنم..خیلی مشکل بینمون هس.. خیلی بحثمون میشه دارم دق میکنم نمیدونم چیکارکنم تا همه چی بشه مثل سه چارماه پیش..همیشه میگم کاش درباره گذشتم بش نمیگفتم..باید چیکار کنم؟