سلام... من یه پسر ۳۲ ساله هستم و یه خواهر ۱۵ ساله دارم... چند وقتیه که من متوجه شدم که خواهرم گرایشات عجیبی داره؛ به عنوان یه دختر مذهبی، راستش برام کمی عجیب بود... خواهرم، چادری و بسیار مذهبی است و به همین خاطر، این گرایشات، برام بسیار عجیب بود و با توجه به خجالتی و کم حرف بودن اون، اینکه خیلی باز در مورد گرایش و خواسته اش صحبت می کرد هم برام تعجب برانگیز بود... حدود چند هفته پیش که ما با هم تنها بودیم، خواهرم از من درخواست کرد که با هم سه تا چالش رو اجرا کنیم. او به من گفت که به شدت علاقه به بسته شدن و بی دی اس ام داره و از من خواست که دست و پا و دهنش رو ببندم و با خشونت و تحقیر باهاش رفتار کنم... من اولش قبول نکردم اما اینقدر التماس و گریه و زاری کرد که بالاخره راضی شدم. او از من خواست که نقش یک دزد رو بازی کنم و خودش نقش یک دختر بسیجی که از مسجد به خونه برمیگرده... برای همین لباس های بیرون (چادر، مانتو و مقنعه) پوشید و بیرون رفت و به من گفت که مثلا دو دقیقه دیگه برمیگرده و من باید نقش یک دزد رو بازی کنم و یه جای خونه قایم بشم و وقتی برگشت اون رو غافلگیر کنم... با یک دستم دهنش و با یه دست دیگه، دست هاش رو بگیرم و اون رو به اتاق ببرم و روی تخت بندازم... بعد چادرش رو دربیارم و دست و پاش رو با طناب ببندم و اون تقلا کنه و در تمام این مدت، به من التماس میکنه و من باید با عبارات تحقیرآمیز اون رو خطاب کنم و بدترین فحش هارو نثارش کنم و ازش بخوام که لال مونی بگیره وگرنه میکشمش. بعد هم دهنش رو با چسب ببندم و ده دقیقه بعد آزادش کنم... بهم گفت که این کارها رو باید مو به مو انجام بدم...
چالش دوم... چند دقیقه بعد اون اومد و یک سناریوی از قبل آماده شده دیگه با خودش آورده بود... او از من خواست که من بیرون باشم و اون توی خونه... اون نقش یه دختر دانش آموز و من نقش مثلا معلم خصوصی رو بازی کنم... بیام توی خونه و اون چادر عربی، مانتو و مقنعه چانه دار سرش است و من باید دوباره وارد نقش دزد بشم و همون کارها رو با اون بکنم ولی کمی متفاوت با قبل باشه... سناریو لحظه به لحظه از قبل آماده شده بود... من بدبخت هم قبول کردم... من وارد شدم و پس از چند دقیقه صحبت الکی و نقش بازی کردن، بهش حمله ور شدم و دستش رو بستم... همونطور با چادر عربی و مقنعه چونه دار، اون رو کشون کشون آوردم و روی مبل انداختم... او هم در ایفای نقش خود، مدام التماس می کرد که هر چی میخوام بردارم و برم و بهش کاری نداشته باشم... و من در همین لحظه، یه پارچه را در حلق او فرو برده و با پارچه ای دیگری دهانش را بستم... بعد او را به اتاق دیگری بردم و روی تخت انداختم و پاهاش رو بستم و ادامه ماجرا...
در سناریوی سوم هم من باید در هنگام ایفای نقش دزد، به جای اینکه دست و دهنش رو بگیرم، با چاقو اون رو تهدید کنم و مجبورش کنم که به اتاق بره... اون التماس کنه و من تهدیدش کنم و فحشش بدم... بعد ببرمش لب تخت بشینه و بعد دست هاش رو از پشت ببندم و بندازمش روی تخت و به مدت چند دقیقه به شدت شکنجه و تحقیرش کنم... من بدبخت هم دوباره قبول کردم... اون یه پیراهن آستین کوتاه، چادر رنگی و روسری رو پوشید... قرار شد که من دزد باشم و اون یه دختر تنها... من بیرون خونه واستادم و وقتی که اون مثلا میخواست در رو باز کنه و بیاد توی ایستگاه پله ها، با چاقو تهدیدش کردم... مجبورش کردم چادرش رو گوشه ای بندازه و دست هاش رو ببره بالا و همینجوری بشینه روی مبل... نشستم کنارش و ازش سوال پرسیدم: مثلا چند سالته، پدرت کجاست، مادرت کجاست و از این جور حرف ها... بعد بهش گفتم که رو به دیوار واسته و دست هاش رو پشت سرش قرار بده... روسری اش رو باز کردم و دستش رو از پشت بستم... بردمش توی اتاق و بهش گفتم که لبه تخت بشینه... وسط کار بودیم که اون گفت که میخوام تو از این بعد، ارباب باشی و من برده... حتی ازم خواست که اون رو توی خونه برده خطاب کنم و هر کاری که دارم بگم تا اون انجام بده...
اون روز بالاخره تموم شد و تا الان که سه ماه میگذره دیگه تکرار نشده؟ حالا من می خواستم بپرسم که آیا خواهرم که اکنون در عنفوان نوجوانی است، مبتلا به اختلال مازوخیسم و بی دی اس ام (BDSM) شده... چکار کنم که از این وضعیت نجاتش بدم، راهنمایی و کمک میخوام...