مادرم وسواس و اختلال اضطراب و افسردگی داره. به خاطر وسواسش نمیتونه خودش رو کنترل کنه و توی ریزترین کارهای من دخالت میکنه و منو مجبور میکنه که طبق تفکرات وسواس گونه اون عمل کنم. اصلاً دلم نمیخواد صبحها از خواب بیدار بشم. به محض اینکه چشمش به من میفته، شروع میکنه به ایراد گرفتن و تذکر و سرزنش. نمیدونم کجا برم. همش جنگ اعصاب. همش درگیری های بیخود. من هم انسانم، دلم میخواد کارهامو طبق میل خودم انجام بدم. راضی نمیشه روزی 1دونه قرص آرامبخش که روان پزشک تجویز کرده، بخوره. فقط باعث رنج من میشه. برای هیچکس قابل تحمل نیست و آنقدر افکار و رفتارهاش روی اعصابه که حتی اعضای خانوادش نمیتونن بیشتر از 2روز تحملش کنن و با هم دعواشون میشه. پدرم هم طاقتش طاق شد و رفته پیش مادرش زندگی می کنه. یکی از برادرهایم دانشجوی شهر دیگس و گفته بعد از فارغالتحصیلی هم برنمیگردم و نمیخوام توی این فضای مسموم زندگی کنم. برادر دیگه م فقط برای صبحانه و ناهار و شام میاد خونه غذا میخوره و میره، هر چند همون موقع هم با مامانم بحث شون میشه. فقط من که دخترم این وسط اسیر شدم، بیشتر روزها با مامانم دعوا می کنم و داره روانم تحلیل میره. وقتی از سر کار بر می گردم دلم نمیخواد با مامانم حرف بزنم چون همیشه منجر به دعوا میشه. دوست دارم زود غذا بخورم و برم تو اتاقم درو قفل کنم. مثلاً از همون صبح مدام میگه برو سرکار، دیرت شد، زود باش، چرا اینو پوشیدی، با این کفش نرو، مقنعتو بکش جلو. مدام دور و بر من میچرخه و هزار جور چرت و پرت میگه و اجازه نمیده راحت آماده بشم و برم. من هم ناراحت میشم و داد میزنم. ظهر که بر میگردم، دوباره روز از نو. اگه خدای نکرده بگم گشنمه، هزار جور حرف بارم میکنه. اگه یک لحظه روی مبل دراز کشیدم، آنقدر تکرار میکنه که برو تو اتاقت بخواب که آمپرم میچسبه. اگه تلویزیونو روشن کردم یک ریز میگه کانال عوض کن صداشو کم کن. به خدا تک تک لحظات زندگی ام درد و رنجه. اینکه یه نفر بدون لحظه ای توقف، از تمام کاراتون ایراد بگیره و نذاره یه لحظه آروم باشید، واقعاً دردآوره. آیا راهی هست؟