سلام من یک دختر ۱۳ ساله هستم راستش رو بخواهید من از اول دبستان تا هفتم راهنمایی توک مدرسه بودم و اون همکلاسی هام اذیتم میکردن ومن هیچ دوستی نداشتم برای همین امسال تصمیم گرفتم مدرسه عوض کنم به یک محل دیگرمدرسه ام رو بردم تا کاملن از اونها دور باشم و وارد مدرسه جدید شد کلاس جدید من بچه به سه گروه دوستان تقسیم شدن من از یک گروه خوشم آمد و وارد تون گروه شوم اونجا همی بچه ها یا رل ویا نامزد داشتن و هیچ کدومشون سینگل نبود و من هم بخاطری که باهم احساس راحتی کنند و با من دوست شن رابطه قدیمی و خیلی کوچکی با پسر عموم رو داشتم بزرگ کردم و گفتم ما با هم نامزد کردیم و کلی داستان بافی دیگه بعد دیدم خیلی دارن کنجکاو میشن بعد چند وقت گفتم که اونا بدونی که به من بگن حلقه رو پس گرفتن از این حرفا فقط خواستم که تموم شه حالا اونا شک کردن حالا سر یک موضوع دیگه با اینکه دارم راستش میگم اونا امروز بهم گفتن که ما میدونیم که تو داری داستان بافی میکنی و همی حرفات دورغ دیگه کاسه صبرمان لبریز شد و خیلی چیز های دیگه من دارم از این میسوزم که این حرفم که راسته چرا اینو باور ندارن حالا خیلی پشیمون و تو سرم پر کاش که ای کاش اصن چیزی بهشون نمی گفتم ای کاش که اصن وارد گروه اینا نمی شدم و هزار داستان دیگه الانم از ترس آبروم میترسم بهشون چیزی بگم چون میدونم اعتمادشان از منو از دست میدن و میدونم که اگه بگم واقعا یه همچین رابطه ایی بوده ولی انق جدی نبوده این که راسته رو هم باور نکن لطفن کمکم کنید خیلی میترسم و عذاب وجدان دهرم