باهم رفیق صمیمیم توویه دانشگاه اوایل بهم میگفت نیا خونم کسیه خونم خانوادش شهر دیگن تعحب میکردم اخه میکفت اینجا کسیو نداره تا لو رفت که شوهر داره بعد بهم گفت هم خونه ایم و میخوام جدا بشم بخاطر حرفای بابام مجبوریم تو یه خونه زندگی کنیم تعجب کردم هم برا که باهش خوش و بش میکنه و سفر میرن هم
چون اخه با پسرای زیادی دوست بود و حتی رابطه جنسی داشت شوهرش خبر نداره دوس پسر داره
دوس پسراشم خبر ندارن متاهله
الانم کلی حرف پشت سرشه اخریا یکیم به من گفت که با این دختره نگرد ...
من هرچی بهش میگم این پسر بدردت نمیخوره میگه چیکار کنم دوسش دارم نمیتونم بهش حسی نداشته باشم خودشو توجیه میکنه که کارش اشتباه نیس..بهم گفت برا تولدت بپیچون با دوس پسرم بریم بیرون گفتم نه گف تو دیوانه ای بچه ننه ای من ترسیدم اعتماد خانوادم نابوددشه یکی ببینه اون که متاهله بگه دوس پسر منه
من خودم مجردم شاید شیطنتایی داشته باشم ولی حتی یه دونه دوس پسرم ندارم