با سلام. من 10 ساله که ازدواج کردم و حاصل این ازدواج 3 فرزند است. من قبل از ازدواج فکر می کردم همه مردها خوش اخلاق و مهربونند چون پدرم و مرد هایی که می شناختم این طور بودند و با ادب. من در دانشگاه یک همکلاسی داشتم که پسر خیلی خوب و مودبی بود و با ایمان ولی کاری نداشت و من آن موقع شاغل بودم از همان روز های اول بهش علاقمند بودم ولی نمی دانم چرا نتوانستم به او بگویم شاید یک دلیلش هم این بود که او برای یک فرهنگ دیگر بود و من از یک فرهنگ دیگر .و هم اینکه او روزی از من برای یکی از همکلاسی ها خواستگاری کرد و من دیگه از او نا امید و عصبانی شدم. بعد از دانشگاه برای من بلا فاصله خواستگارانی آمد و من بدون تحقیق کافی از خانواده یکی از خواستگارانم به او جواب مثبت دادم و ازدواج کردیم. اوایل همه چیز خوب بود و من گذشته را فراموش کرده بودم تا اینکه بر اثر اذیت های خانواده شوهرم کم کم شوهرم بداخلاق و عصبی با من و خانواده ام شد و فهمیدم او و خانواده اش آدم های بی ادب و کینه ای هستند مخصوصا شوهرم هر چه از دهانش می آید می گوید و اصلا مبادی آداب نیست و بد تر از او خانواده اش هستند. الان چند سالی است که به شدت از ازدواجم پشیمانم و مدام یاد آن همکلاسی مودب می افتم حتی چند بار در اینترنت درباره اش سرچ کرده ام وی هم اکنون استاد یار یک دانشگاه معتبر است همه اش با خودم فکر می کنم اگر با او ازدواج می کردم زندگی با فرهنگ تری داشتم و فرزندانم زندگی بهتری را تجربه می کردند حداقل پدر بد اخلاق که مدام توهین و فحش های رکیک بزند نداشتند بعضی وقتها از خدا قهر می کنم که چرا یک مرد خوش اخلاق و با ادب نصیبم نکرد و الان می بینم که پسرم هم تحت زور گویی های پدرش مثل او بد اخلاق شده است...از آینده ام نگرانم و اینکه آرزو می کنم کاش دوباره به دوران دانشجویی بر می گشتم و هر جور شده با او ازدواج می کردم مدتهاست که خوابش را هم می بینم ولی نمی توانم حتی در خواب حرفی بزنم البته همیشه نه گاهی اوقات. .راهنماییم کنید. ممنون