سلام فاطمه هستم و ۱۶ سالم هست...و یک ماه و خورده ای میشه که به پسر خاله مامانم که ۲۳ یا ۲۵ سالش هست علاقه پیدا کردم...طوری که همیشه تو فکرشم...و حتی خوابشم دیدم...راستش قبلا مادرشون به مامانم گفته بودن با پسرشون بیان خاستگاریه من و مامانم هم در جواب گفته بود که نه دخترم الان خیلی کوچیکه و امکانش نیست....چرا دروغ بگم من واقعا به هیچ وجه دوست ندارم ازدواج کنم مخصوصا تو این سن ...اصلاااااااا...من این خبرو یواشکی شنیدم...و بعدش سه بار خواب ازدواجمو با اون پسر دیدم...دیگه تموم شد...
خوب اونا آبادان زندگی میکنن و ما اصفهان... خیلی دیر به دیر همو میبینیم
ایندفعه برای مجلس عروسی یکی از دوستان با خانوادشون اومدن...و من وقتی که دیدمش خیلی خوشحال شدم...حالا که رفتن شهر خودشون...اما من هر روز دارم میگم یعنی کی میان که ببینیمش...و اینکه اگه حتی بخوام به رابطه ساده مثل دوست دختر دوست پسر داشته باشیم باهم غیر ممکنه...چون پسر فوق العاده خوب و با ادب هستش...و غیر ممکننننه و من واقعا نمیتونم بگم دوستت دارم و این تو دلم مونده... و تا الان حتی یک دوست دختر هم نداشته...و لازمه بگم این احساس من به اون یه احساسی هست که اون اقا پسر اصلا خبر نداره حتی نمیدونه من دوستش دارم...فقط این وسط منم که علاقه دارم بهش...و میگم حتی یک رابطه ساده هم غیر ممکنه یعنی ممکن نیست من بتونم باهاش دوست باشم...و خودم با اینکه میدونم این یک حسی هست که رابطه در اون غیر ممکنه...بازم اون پسر رو دوست دارم...
من واقعا اذیت میشم...چون فقط خودمو ابنحوری عذاب میدم...نمیتونمم دوستش نداشته باشم به هیچ وجه...واقعا نمیدونم باید تا کی این حس درون من باشه...
و اینم بگم که من خودم تا حالا با هیچ پسری در ارتباط نبودم...و عاشق هیچ پسری نشدم...و دوست پسرم نداشتم..
و چرا دروغ بگم اما اصلا از اون دختر هایی که نیستم که دمو دقیقه به یه پسر پیام میدن...و همش با پسرا میگن و میخندن...خیلی آروم و ساکت هستم...
و من نمیخوام با این پسر ازدواج کنم در حال حاضر....اصلا فکر ازدواج تو سرم نیست