سلام
الان حدود سه ماه است كه با نامزدم در مرحله شناخت و نامزدي هستيم. من دراين مدت تمام تلاشم را كردم تا بهترين باشم و بهترين شرايط را فراهم كنم و تاحدود زيادي موفق بودم. با تاييد اطرافيان و حتي خود نامزدم. مناسفانه از ابتداي اين دوران تا كنون بعد از هر اتفاق هرچند ساده از زبان نامزدم اين جملات را ميشنوم: به درد هم نميخوريم. من براي تو خوب نيستم. باخانواده مشورت كن. تمام بشه اين نامزدي
و بعد از چند روز قهر با پادرمياني خودم مجدد اين رابطه گرم ميشه جوري كه گريه ميكنه و ميگه من عاشقتم. توبهتريني
مثل تو نيست. من تورو ميخوام و امثال اينا
چرا باوجود اگاهي از عشق و علاقه و موقعيت من و اطميناني كه بهم داره هم خودش و هم خانوادش و اينكه لمس كرده و بارها به زبان مياره وقتي كنار من هست ارامش داره، امنيت داره، بهترينه وقتي بامنه و ...
بازهم بعد از اين شناخت ها خواستار جدايي ميشه؟
چرا بايد بهم بزنه وقتي كامل مطمنه به قول خودش و بازهم تاييد همگي كه ماباهم بهترينم و واقعا همديگه را دوست داريم. ؟
چرا قدر نميدونه و راحت و با ارامش زندگي رو پايه گذاري نميكنه؟
وقتي ميرم سمتش باز وقتي اون اشتباه كرده و خواسته تمام كنه كلي عذر خواهي ميكنه و ميخواد كه باهم بسازيم و شروع كنيم. واقعا اين همه تناقض علتش چيه ؟