سلام
من یک کنکوریم
....به شدت از خانواده ام در مواردی انتقاد دارم...خیلی ظلمه واقعا ...
اونا خودشون باعث اجتماعی نبودن من هستن.خودشون عشق خودم نسبت به خودم رو از بین بردن و جوری له کردن که تا الان که ۱۸ سالمه هیچ جوره نتونستم خودم رو دوست داشته باشم.هر وقت خواستم کاری کنم سرزنش های اونا تو ذهنم بود .اینکه من هیچوقت هیچی نمی شم.خودشون این طرز ذهنیت رو به من دادن .ولی از من می خوان که مخالف چیزی باشم که بهم یاد دادن!
کسی که از خودش هیچی نداره.و یک هزارم انسانیت رو در خودش نمی بینه....
چه بدبختی بیشتر از این واقعا؟!
از من می خوان خوشحال باشم...یعنی با نشاط درس بخونم....ولی مگه می ذارن؟!!
اعصاب برام نموند چقدر گفتم ماسک بزنید ...الان انفولانزا گرفتن با وجود بارداری مادرم.....
مردم از بس غیر مستقیم به پدرم گفتم بیشتر مرات وضع مادرم رو بکنه
به مادرم گفتم کمتر به من گیر بده . ....اخه این یعنی چی .من دو دقیقه می خوام با خودم تنها باشم چیزی برای خودم درددلی با خدا داشته باشم ....نباید حداقل در اتاق ام رو ببندم.یعنی اختیار در اتاقم رو هم ندارم.....!
دارم درس می خونم مادرم میاد میگه خاک تو سرت فلانی قبول میشه تو نمی شه!!!
ای خدااااااااااااااااااااااااااا من چجوری اروم باشم اخه
از چند طرف ذهنم باید درگیر باشه؟!!!
اجتماعی نبودن خودم.بارداری خطرناک مادرم.انتقاد ها * گاه و بی گاه والدین.فضولی خواهرم تو کارام.عزت نفسی که ندارم و باعث وابستگی گاه و بیگاهم به شرایط و ادم های مختلف می شه.....
اصلا جایی برای درس و کنکورم می مونه؟!
واقعا کلافه ام .دوست دارم یک روز کامل فقط راه برم...اون موقع هم مادرم میاد میگه خاک تو سرت راه رفتن هم بلد نیستی.!