سلام منو همسرم پسردایی دخترعمه هستیم تو سن کم ازدواج کردیم من ۱۶ اون۲۳ از اول خیلی باهم مشکل داشتیم رفتارش خیلی دیکتاتورانه ست من ب زور ایشون چادر سر کردم دانشگاه نرفتم حتی الان ک ۲۲ سالم شده واسه گواهینامه گرفتنم خیلی اذیتم میکنه همش دست به سرم میکنه تو دعواهامون میگه دوست ندارم زنم گواهینامه بگیره یا اگه بگیری نمیزارم جایی بری با ماشین یا اینکه اصلا دوست نداره من با دوستام بیرون برم عصبانی شدنی حتی منو میزنه یا تو دعواها تهدیدم میکنه که میزنمت لباسی که خودم دوست دارمو نمیتونم بپوشم چون اگه خوشش نیاد پاره میکنه اگه بگه نپوش دیگه نباید بپوشم.پدر ایشون دوتا همسر داره که با اونا اصلا رفتو آمد ندارن ما یه عروسی دعوت بودیم که دختر دایی خودم بود و دختر عموی ایشون.قبل اینکه بریم بهونه میگرفت نیم ساعت قبل اینکه بریم تالار گف احتمالا اونیکی بچه های بابامم بیان اگه اومدن من زنگ میزنم ب تو و مامانم بیاید بیرون بریمرفتیم دم در ک بریم گفت لباس چی پوشیدی لباسمو نشون دادم گفت این چیه پوشیدی با لحن بد منم اون لباسو تو عروسی دختر دایی خودشم پوشیده بودم اونموقع مشکلی نداشت.خلاصه با هم بحثمون شد گفتم چرا اینجوری میکنی اصلا نمیام.گفت واسه من ادا درنیار یجوری میزنمت که .من دیگه چیزی نگفتم ولی ناراحت بودم ازش و باهاشم اصلا حرف نمیزدم تو راه.رفتیم تالار ولی راضیم نبودم که نرم عروسی اون لحظه چون عصبانی بود چیزی نگفتم فکرم نمیکردم که اونا بیان.بعد اینکه رفتیم زنگ زد گفت چند دیقه دیگه زنگ میزنم بیاید بیرون با مامانم.برادر ناتنیش اومده بود اونم مزگفت بیاید ک بریم خلاصه من ناراحت شدم گریم گرفت تو تالار زنگ زدم دوباره بهش گفتم من با مامانمینا بیام شما برید گفت باشه ولی دیگه کلا برو خونه مامانت کلا نیا.بعد خواهرش پیام داده بود بهش راضیش کرد ک ما بمونیم خودش بره بعد اینکه برگشتیم بدون هیچ حرفی جاشو جدا کرد و دیگه هیچ حرفی بینمون زده نشد.فردای اونروز عموم اینا اومدن خونه مادرم اینا و گفتن بریم ب خونه ما هم سر بزنیم.من چون با همسرم حرف نمیزدم بهش نگفتم و عموم اینام اولین باری بود که میومدن خونمون.خواستم یطوری باشه ک انگار یدفعه ای میومدن چون من خودمم اصلا راضی به اومدنشون تو اون شرایطمون نبودم ولی خب نمیشد کاریش کرد.اومدن همسرم خیلی تعجب کرد ولی خیلی سرد برخورد کرد هم با اونا هم با من.فردای اونروز به مادرم پیام داد که چرا بدون اجازه * من تو خونه * من مهمون دعوت میکنید چرا از زندگیه ما پاتونو بیرون نمیکشید من ارزش خودمو نمیدونستم تازه فهمیدم و از این به بعد بشین زندگیمونو نگاه کن.من اینارو نمیدونستم تا پریروز که دو هفته از روز جشن میگذشت و ما تو این مدت اصلا ب هیچ عنوان باهم حرفی نزده بودیم.این پیامارو که مامانم بهم گفت عصبانی شدمو دیگه تحملم تموم شد وسایلامو جمع کردم به بابام گفتم بیا دنبالم من دیگه نمیتونم بمونم.بگم که چادرم سرم نکردم وقتی میرفتم.رفتم و پیام داد حالا که با اون سر و وضع(منظورش بدون چادر)و بدون اجازه * من رفتی دیگه نه تو قلب من جایی داری نه تو خونه * من.من دوهفته نمیدونستم حتی سر چی قهر کرده و حرف نمیزنه با من چون خودمم ازش ناراحت بودم نرفتم که ازش بپرسم و توقع داشتم که اون بیاد باهام حرف بزنه بگه مشکلش چیه.الان قهر اومدم خونه بابام اینا و اون حرفش اینه که چرا وقتی من گفتم بیا بریم نیومدی تو به من ارزش قائل نشدی ارزش نذاشتی به من و حرفم.تو دو راهی خیلی سختی موندم توروخدا کمکم کنید از یه طرف دیگه نمیتونم این اخلاقاشو تحمل کنم و از یه طرف دوسش دارم.نمیدونم چیکار کنم واقعا.از خانوادمم پدرم خیلی حمایتم نمیکنه ولی مادر و برادرم پشتمن و میگن اگه طلاقم بگیری پشتتیم.