سلام
من یکساله که ازدواج کردم.
همسرم مرد بسیار خوب و مهربان و خوش اخلاقیه.و هردو بسیار همدیگر را دوست داریم.
یک مشکله بنظر من بزرگ دارم و اون برادر شوهرمه.ایشون رابطه خوبی با همسرش ندارد و من این را کاملا میبینم و از گفته های شوهرم و سایرین متوجه شدم.
برادر شوهرم گاهی اوقات با دوستهای دوران مجردیشان شبها بیرون از منزل هستند البته نه زیاد مثلا هفته ای یکشب، به کوه میروند و یا در باغ تا صبح میمانند ،( البته هیچ کار غیراخلاقی انجام نمیدهند ،شوهرمن سیگارهم نمیکشه) و به شوهرم هم میگوید و او را هم باخود میبرد و من از این مثله خیلی ناراحت میشوم.به شوهرم میگم تو از خودت اراده نداری، نمیتونی بهش بگی نمیتونم بیام و با وجود کارهای بسیاری که داره با او میره و من را تنها میگذاره و هرچی بهش میگم من شب تنها تو خونه میترسم میگه از چی می ترسی ترس نداره که.
وقتی اینجوری حرف میزنه اعصابم می ریزه بهم.
با خودم میگم تحت تاثیر برادرش قرار گرفته که اینجوری میگه.
من با شوهرم همشهری نیستم و در این شهر غریبم.
به شوهرم میگم من با زن داداشت فرق دارم که تو منو تنها می گذاری و میری من اینجا کسی را بجز تو ندارم ولی اون به شوخی میگیره این حرفها را.
من چکار کنم چجوری متقاعدش کنم که زندگی اون با برادرش فرق داره.چجوری یاد بگیره به داداش نه بگه.
من نگرانم کم کم رفتار برادرش روی اون تاثیر بگذارد و زندگیمان خراب بشه.
برادرش آدم خوبیه ولی من رفتارش را نمیپسندم، شوهرم هم همین نظر را داره ولی حس میکنم از روی دلسوزی باهاش میره بیرون و من از اینها میترسم.
بهش میگم شاید داداشت از زنش بیزاره و مجردی بهش بیشتر خوش میگذره ولی من و تو که باهم خیلی خوبیم، هم فکر و هم نظریم، پس چرا نمی تونی دربرابر اون بایستی و نه بگی.
و این درصورتیه که برادر شوهرم منافع خودش را به همه ترجیح میده ولی شوهرم من اینجوری نیست و من از ساده بودن شوهرم خیلی ناراحت میشم.