با سلام
حقیقتا من با یک پدر بیمار از لحاظ روانی زندگی کردم از بچگی شاهد خشونت ها و زورگویی هاش بودم به طوری که از سفر و مهمونی متمفر بودم چون مطمئن بودم یه جوری دعوا میشه و به کامم تلخ . اولین خاطره ای که یادممیاد ۵ سالم بود و اون داشت مادرم و میزد من از پاش وشگون گرفتم.ولی اینا فقط توی خونست به خاطر آبرو داری ما همه فکر می کنن بسیار مرد خوبیه و چون سطح مالی ما از بقیه خانواده بیشتره و اینا بیشتر روش حساب می کنن البته تو خانواده خودش که بیشتر میشناسنش اینطور نیست مثلا یه بار تو سفر سر یه موضوع بی اهمیت و ساده از ماشین پیاده شد مادرم و خواهرم و کتک زد و خوب همه میدونن که مقصره ولی خودشو میزنه به قلب درد تو این شرایطا همیشه هم اورژانس میاد میگه چیزیش نیست ! کاش فقط این موضوعات بود بدترین کاری مه به پدر میتونه در حق دخترش بکنه رو کرد ! توسن ۱۷ سالگی به من دست درازی کرد و به روی خودش هم نیاورد ! ۶..۷ سال خودخوری و افسردگی گرفتم از تحمل این درد ها ! ولی دیگه از یه جایی به بعد داد زدم اگه اذیت میکرد جیغ میکشیدم و خودرنی تا بی حال شم! به کسی هم نگفته بودم اخیرا دیگه کار به جایی کشید که پلیس آورد توی خونه منو بیرون کنه ! منم برگشتم به مامانم گفتم همه چیو ! و حتی تا پای شکایت و دادگاه رفتم به خاطر کتک خوردن و نفقه البته! ولی بازم مثل همیشه همه چی آروم شد و برگشتیم خونه ! مجبور بودم یعنی جایی و نداشتم و روی گفتن این حرفارم ندارم به کسی! حتی نمیتونم برم مشاوره حضوری حرف بزنم ! تو این مدت دلم خوش بود مامانم نمیدونه که هیچ کاری نکرده ولی الان که گفتم و انگار نه انگار و همه چی مثل قبل انگار هیچی نشده حس خیلی بدی دارم ! حس می کنم هیچ کمکی ندارم ! واسه شکایت و اینا هم که میری یه جوری همه بد نگاه می کنن به آدم که فکر می کنم. تقصیر من بوده این اتفاقات افتاده ! حالا واقعا نمیدونم چیکار کنم همش باید بغضمو قورت بدم ! خسته شدم!