باسلام خدمت شما من 26ساله ومجردهستم وازکودکی متوجه این شدم که مادرم منوبه اندازه * خواهرای دیگرم دوست نداره وبهم توجه نداره خودش هم اینوبارها وبارهاگفته وحتی جلوی فامیل گفته وتقریباهمه میدونن باوجوداینکه من به مدت 7ساله که تمام مسئولیت های خانه وخانواده روبه دوش میکشم یعنی مادرم به خاطراضافه وزن وپادردش دیگه دست به سیاه وسفیدنزده وحتی یک لیوان آب برای خودش نمیاره کوچکترین کارومسئولیت خانه داری که یه مادرانجام میده روایشون دیگه انجام نمیدن ومن بااینکه تمام کارهاشونوبه عهده گرفتم اماخداشاهده حتی یک بارتشکرکه نکردن هیچ حتی دلگرمی هم ندادن وهمیشه * همیشه ازکارهام ایرادمیگیرن باورکنید.همیشه هروقت درهرکاری باهاشون مشورت میکنم یه جواب دلسردکننده ویه نه محکم میگن حتی وقتی میدونن تصمیمم درست ومنطقیه دیگه همه * خانواده اینومیدونن ولی خب هیشکی هیچ اعتراضی نداره فقط پدرم که امیدوارم همیشه سلامت باشن توی این دنیا هوای منوداره وبس ولی خب باوجودرفتارهای مادرم من وپدرم حتی جرات نمی کنیم باهم حرف بزنیم تاچنددقیقه پدرم بامن حرف میزنن سریع میادمیگه چی گفتین بایدبه منم بگین درصورتی که حرفهای روزمره درموردآب وهوا ومسائل سرکارپدرم واخبارروزه واگربگیم که هیچی همین حرفهای معمولی شروع میکنه به فریادوگریه که شمامنوآدم حساب نمی کنیدوازاین حرفها.مادرمن فقط وفقط پول رومیشناسه براش امسال سفربودوفتی برگشت من براشون تولدگرفتم وکلی هدیه خریدم لباس وادکلن و پارچه وبعدازیه مدت گفت به جای اینکه طلابگیرید چندتاتیکه آشغال برامن خریدیدین من شاغل نیستم اونادرحدتوانم بود...من واقعا دیگه نمی تونم تحمل کنم نمیدونم یه مادرچطورمی تونه بابچه ای که خودش دنیا آورده مهربون نباشه وهیچ وقت پای درددلش نشینه من همه * تلاشموبرای بهبوداین رابطه کردم ولی ایشون تغییری نکرد که نکرد حتی بدترشد دیگه علنا لباسامو وچهره وبیکاربودن بعدازتحصیلاتمو ومجردبودنمومسخره میکنن برام مهم نیست واقعابه خداسپردم...من آرزوی اینکه یک بارباپدرم بیرون برم بعدش وقتی برگشتم مادرم دعواوجنجال به پانکنه تودلم مونده اگرکارمهمی پیش بیادکه مجبوربشم برم همش تاوقتی برگردم اضطراب دارم که الان دعواست.من حتی بااین شرایط مادرموبیرون میبرم وبه خاطرپادردش یه صندلی کل مسیردستمه تاهرجاخسته شدبشینه ولی دریغ ازیه قدرشناسی من محتاج تشکرنیستم خداشاهده فقط دلم میخوادبه چشمش بیادکه نمیاد...دیگه تصمیم گرفتم باهیچکدوم ازاعضای خانوادم حرف نزنم فقط مثل یه کارگرکارهاشونوانجام بدم حتی واسه اینکه اعصابموخراب نکنه باپدرم جزسلام حرفی نزنم ....من محتاج کمک شمام