سلام خسته نباشید
ببخشید من دقیقا ۴سال پیش با یه پسری آشنا شدم ک من اونموقع ۱۵سال داشتم و طرف مقابلم ۱۷سال و ما تا اللن باهم در ارتباط بودیم و فقط مادرامون خبر داشتن و الان من ۱۹سالمه و طرف مقابلم ۲۱ ما رابطمون خیلی خوب بود جوری ک همه مارو مثال میزدن اصلا ب هم خیانت نکردیم و اصلا کار اشتباهی تو رابطمون نکردیم خیلی همو دوست داریم حتی الانم ایمان دارم که همو دوست داریم اما ۱هفته میشه که دوست پسرم بهم گفت بهتره یه مدت باهم صحبت نکنیم چون خسته شدم و میخوام استراجت کنم و من با ناراحتی قبدل کردم ولی همش میپرسیدم چرا!بعد بهم گفت دلم میخواد عشق و حال کنم یکم با دوستام ک میرم باغ یه دختر پیشم بشینه من ک کاری نمیکنم من ک نمیخوام باهاش بمونم فقط در حدهمون تایم فرداش اسمشم نمیارم من خیلی تعجب کردم چون همچین ادمی نبود اصلاااا و حتی همون لحظه جلوش گریه کردم ک این چ حرفیه یعنی بشینم ببینم دوس پسرم کنار یه دختر دیگه هس!!!مگه میشع !!بعد گفتم خب مگ با من حالت خوب نیس چرا میخوای اینکار کنی گفت خیلی دوست دارم و تورو واسه ازدواج میخوام ولی دوست دارم یکمجوونی کنم ...من نمیدونسم چی بگم فقط بغض میکردم خیلی ناراحتم خیلییی ...به مادرش پیام دادم جریانو گفتم بهم گفت که باهاش دعوا میکنم گفتم بهش نگین من گفتم گفت ن میگم ک خواب دیدم ازین حرفا و گفت بهش میگم اگ کسه دیگه وارد زندگیت کنی حلالت نمیکنمو...بعد دوست پسرم عصر همون روز بهم زنگ زد خیلی رفتار خوب داشت مثل قدیم بعد دیدم مامانش بنده خدا گفت با کی حرف میزنی و ...و دوست پسرمگفت من هرکار دلممیخواد میکنم به کسی ربط نداره ...احساس کردم خیلی تحت فشاره ...منم از دوس داشتن باهاش مثل قبل حرف زدم و بعد قطع کردیم ولی حس میکنم از وقتی ک مادرش باهاش صحبت کرد باهام بیشتر درارتباطه این موضوع ۱هفته میگذره و این گفت و گو هم مال چندروز پیش بود الان چن شبه باهم صحبت نمیکنیم فقط شب میاد میگه آنلاین شدم بگم شب بخیر بوس بای ..
ببخشید که واضح میگم چند هفته پیش بهم گفت که بیا سکس داشته باشیم رابطه از جلو و من قبول نکردم گفتم خودمم بخوام نمیتونم از اعتماد مامانم سو استفاده کنم و بیامهمچین کاری کنم و بعدا اگر فهمید ناراحت شه و بهم گفت ک خوب دوست داری برم با کسه دیگاین کارو بکنم؟
بازم اون لحظه قلب من شکست ...
من خیلی ناراحت شدم رفتم تو اینستا تو پیجای مختلف درمورد پرده بکارت خوندم و دیدم نوشتن که وجود نداره تو پیج فمنیسم هم دیدم و کم کم قانع شدم که انجام بدمباعشقم ...از نظر منم عشق یعنی از خود گذشتگی
.خواستم از خودم بگذرم
بعد چند روز پیش ک بحث داشتیم و شروع شده بود بهش گفتم که اگر مشکلت سکس هست باشه انجام میدیم بهم گفت نه اصلا بچه بازی هم در نیاری یوقت اونسری هم اشتباه کردم گفتم بهت که اینکارو کنیم و ۴.۵سال بعد خواستیم ازدواج کنیم اونموقع انجام میدیم وگرن تا اونروز همچیز تکراریه و ...باید اون موقع لذتش ببریم
نمیدونم چیکار کنم واقعا سردرگمم هم باهام خوبه هم حرفای ک در مورد خوش گذرونیش میگه زجر اوره من دیگه خسته شدم بخدا هرشب دارم گریه میکنم از بس گریه میکنم جون ندارم غذا نمیتونم بخورم خوابم ریخته بهم
من خیلی دارم قصه میخورم ...بدنم جوری شده که انگار یکی مرده و من حال ندارم و حس بد دارم همش
تا اینکه الان به فکرم رسید بیام گوگل و مشاور رایگان صحبت کنم اخه پولم ندارم واسه مشاورایی ک رایگان نیستن واقعا موندم چیکار کنم لطفا کمکم کنید لطفا پیامم بخونید من چیکار کنم