سلام
یک ماهه ازدواج کردم شغل و درامد بسیار بسیار بالا دارم
24 سال سن دارم و با همسرم همسنیم
یک خواهر دارم یک سال ازم کوچیکتره
یک عمو دارم به شدت خواهرمو. دوست داره اینقد دوست داره حاضره منو فدا کنه چون اون یک افراطیه اون چون فقط دوست داره خوشبختی خواهرمو ببینه طاقت خوشبختی منو نداره چون دیده من به عشقم رسیدم
طاقت دیدنشو نداشت هی سعی میکرد فتنه بندازه دیروز داشت فتنه مینداخت و همسرم محکم پای من وایساد اون عموم هنوزم حاضره فقط خوشبختی خواهرمو ببینه یادمه کوچیکتر بودم عموم برای اینکه خواهرمو بغل کنه جون منو به خطر انداخت و نزدیک بود منو بندازه تو استخر
من و خواهرم سر این قضیه خیلی کوچیک بودیم یهنی اگر مادربزرگم منو نمیگرفت مرده بودم مادر بزرگمم به عموم گفت مگه گاوی
منو همسرم چون طاقت خفت نداریم تصمیم به مهاجرت گرفتیم به یک کشور دیگه هرچی از این عموم دورتر زندگی راحتر
بگید ببینم چگونه قبل رفتنمون عموم رو متوجه اشتباهش بکنم؟