امروز ۲۵ ساله شدم. باور میکنید، ۲۵ساله! البته شما چرا باور نکنید. برای شما من صرفاً یکی از صدها هزار نفری هستم که هرروز ۲۵ ساله میشوند. اما برای من قضیه فرق میکند. باور کنید همین دیروز بود که من را هل دادند توی دبستان تا مدرسه را شروع کنم (اغراق نمیکنم، واقعاً همین دیروز بود). همین دیروز بود که سالهای راهنمایی و دبیرستان تمام نمیشد. همین دیروز بود که برای اولین بار ....
ذره ای احساس نمیکنم بزرگ شده باشم. احساس میکنم هنوز همان کودکی هستم که به مدرسه میرفت، مشق مینوشت و از معلمها کتک میخورد.
سابقاً وقتی نوجوان بودم با خودم فکر میکردم که ۲۵ سالگی سن خیلی زیادی است؛ سنی که یک پسر در آن به یک مرد تبدیل شده، دارای شأن اجتماعی و کار وکاسبی است، و خلاصه یک آدم بزرگ تمام عیار است. با خودم حساب میکردم که توی این سن ازدواج میکنم (و چه سنی بهتر از این سن!). اما زمان گذشت، زمان گذشت و ....... هیچ اتفاقی نیفتاد. من هنوز همانقدر ساده دل و کودک ماندهام که هنگام ورودم به مدرسه، به دانشگاه. یک نوجوان بی اعتماد به نفس که به هیچ چیز مطمئن نیستم.الان یک کاردانی و یک لیسانس دارم ولی در گذشته بخاطر کتک های برادرم نتونستم برای کنکور تمرکز داشته باشم بخاطر طلاق و بیماری خواهرم دلشکسته بودم امروز که به خودم نگاه میکنم احساس پیری میکنم احساس میکنم فرصت ها رفت من جوونم آره ولی چرا حس میان سالی دارم مدت زیادی است با بیماری افسردگی دسته پنجه نرم میکنم ولی این روزها بیشتر از هر موقعی حالم بده روزی ۱۰۰۰ بار دلنوشته پایان زندگیم مینویسم و اشک میریزم انقدر که چشم هام ورم کرده زندگی خیلی بی رحمه برام ازتون کمک میخوام نجاتم بدین دلم میخواد یکی واقعا بهم بگه دیر نیست هنوز هم دیر نیست تو میتونی میتونیییی کارم شده حسرت دیگران رو خوردن حسرت فرصت های از دست رفته این روزها تنها آرزو من اینکه ای کاش بمیرم....