سلام
من خیلی سختی کشیدم توی زندگیم خیلی بلاها سرم اومده که توی اوج جوونی احساس پیری میکنم ۲۱ سالمه
تازگی از توی رابطه ای دراومدم که عمیقه به طرف اعتماد داشتم اما گند زد معتاد از آب دراومد دروغگو خیانت کار. خیلیییی این مدت عذابم داد زجرم داد...
بعد که به نسخه پزشک کلی قرص اصاب وو قلب خوردم؛ یه هفته ای میشه که به اصرار خانواده دارم دیز مصرفی قرص هارو پایین میارم که کم کم قطع کنم اما از بخت بد من یه آدم شدیدا حساس و احساساتی وو مهربونم؛ و متاسفانه محبتی هم از نزدیکانم ندیدم؛ توی این مدت یکسری لز کارام به مشکل خورد و یه آقایی از آشنایان گفت که برام حل میکنه؛ و من دوباره حس کدم در اوج نابودی و حال خرابی داره از ایشون خوشم میاد ؛ کل این مدت من حالت تهوع عصبی وو دل درد وو استفراغ داشتم در حدی که شبا خواب ندارم روزا نشسته چرت میزنم ...
الان مشکل من اینه از همه چیز خستم؛ خیلی احساس تنهایی میکنم ؛اون آقا هم غیرمستقیم از احساسات من مطلع شدن اما انگار متمایل نیستن و سرد شده برخوردشون.. منم واقعا بریده حالم بهم میخوره از همه چیز ...
میخوام بخوابم دیگه بیدار نشم...
فشار درسا خم زیاده باز الحمدولله هنوز اولای دانشگاه ست وگرنه رسما بیچاره میشدم..
کمکم کنین که چکار کنم.. خسته ام...برم مستقیم به ایشون بگم؟ یا سر بزارم بمیرم... بخدا خیلی خیلی خسته ام...سالهاست خسته ام اما الان دیگه نابود شدم..
هر چی ساختمو ساختم؛آوار شد رو سرم ...الان من ؛تنها؛خسته؛...فقط نشستند کل روز چرت میزنم....