سلام وقتتون بخیر از مشاورین عزیز سایت خواهش دارم که خودشون جواب سوالم رو بدن
ببخشین من سلما ام ۲۴ سالمه و واقعیتش ترم ۴ دانشگاه که ولش کردم و پدر و مادرمم جدا شدن و با پدرم زندگی میکنم ... پدربزرگم(پدر پدرم) یه چند روزی بود که بیمارستانه امروز چند ساعتی رفتم پیشش و ببینمش . پرستارش یه پسر جون بود که ازم پرسید چند سالته و دانشجویی و اولش گفت میخوام سوال بپرسم و فلان بحث سکه و طلا بود میخواستم یه آدرسش بهش معرفی کنم که به اصرار اون شماره و اسم و فامیل و رو بهش دادم ولی میدونستم که ازم خوشش اومده خلاصه الان پیام داد و سلام و احوال پرسی کرد منم بهش گفتم جسارتا در مورد چی میخواستین با من صحبت کنین. که گفت واقعیتش مهرتون به دلم افتاده و فلان منم سریع گفتم که اجازه بدین با خونواده در میون بزارم اما اصرار داره که بزارین صحبت کنیم و آشنا بشیم و...
البته موقعی که شماره مو هم گرفت گفت لطفا به کسی چیزی نگین
اما مشکل اینجا ست من دوست ندارم با کسی الکی وارد رابطه بشم و خونواده هم خیلی سخت گیرن خودمم دارم واسه کنکور میخونم فعلا حوصله حواس پرتی و دل مشغولی الکی ندارم بلکه دوست دارم جدی باشه و ازدواج کنم ولی مطمئنم نیستم که این قصدش جدی باشه . لطفا راهنماییم کنین که چی بهش بگم و یا چطور بفهمم
ممنون خدا خیرتون بده ♥️