من و همسرم از طریق یکی از دوستای دوران خدمتیم برج 9سال91 با هم اشنا شدیم و * مدت باهم جهت اشنایی بیشتر دوست بودیم بعداز * مدت که از اخلاقهای هم خوشمون اومد من خواستم اقدام به خواستگاری کنم و پاپیش بزارم
خانومم لیسانس ریاضی هست و معلمه
اونموقع ایشون شهرستان بودن و من تهران مشغول به کار بودم من بالاخره قضیه رو به خانوادم اعلام کردم و همشون اعم از مادر و پدر و آبجیم که اونموقع در شرف ازدواج بود مخالفت کردند
چون اونا * دختر دیگه از فامیلامون برام در نظر گرفته بودند
خلاصه با هزار مکافات و گریه و زاری و قهر تونستم خانواده ام وراضی کنم برن به خواستگاری
از شانس من چون کارم تهران بود بهم گفتن تو نمیخحاد بیای سری اول خودمون میریم اول دخترو میبینیم. اگه خوشمون اومد و اوکی شد بهت میگیم بیاین منم گفتم که خوشتون بیاد و نیاد من این دخترو میخخوام
بالاخره اونا رفتن و کاش اصلا نمیرفتن و یا کاش من خودمم می رفتم .از شانس منم شرکتمون مرخصی نمیداد.
رفتن نیم ساعت طول نکشیده بود که خانومم بهم زنگ زد در حاالی که گریه مییکرد .خانوادم رفته بودن و سرافکندم کرده بودن و بهم زده بودن در حالی که خانومم خواستگارای زیادی داشت و خیلی ها شو خود خانوادمم هم بهشون ثابت شده بود
مراسم و بهم زدن و من گفتم میخوامش و اونا گفتن نمیشه... خلاصه با هزار مکافات بهم رسیدیم. که قضیش طولانی هستش اگه صلاح بدونین ریزشو براتون توضیح میدم..
منتها الا چون با اصرار من بهم رسیدیم خخانوادم با خانومم خوب نبودن
منم تو این مدت خیلی سعی کردم هم بابا و مامانمو دستم نگه دارم هم خانومم ولی این بدتر شدو از * طرف خانوادم بد شدن از * طرف خانومم الانم دیگه مشکل خخیلی بهرانی شده تا * مسئله کوچیک پیش میاد خانومم میره کل گذشته هارو ریزو درشت میشماره واعصاب خخودشو منو میریزه بهم و زندگیمونو تلخ میکنه
خداروشکروضع زندگیمون هم بد نیس
* پسربچه 4ساله داریم و ماشین و خونه ...
ولی این روزها خانومم اعصابش خیلی بهم ریخته و کوچکترین چیز و حرف و حدیث پیش میاد خانواده منو قاطی میکنه و فهش و ناسزا و منم خدایش اصلا چیزی نمیگم براش..
میگم باشه من دیگه با همشون قطع رابطه میکنم الان * مدت با مامان و بابام صحبت نمیکنم و اوناهم زنگ نمیزنن خودشون هم شاکین..
توروخدا راهنماییم کنین موندم چیکار کنم