سلام
منم دقیقا وقتی هم سن تو بودن عاشق پسر خالم شدمکه اون ۹ سال از من بزرگتر بود،تو مهمونی و دور همیا زیر نظر داشتمش و میدیم که نه اون فکر میکنه من بچم و نگاهام الکیه و این حرفا
یه مدت گذشت،من خیلی عاشقش شده بودم،رفتم به داداشم گفتم
بهم گفت که خب چون اون خوبه فیس و هیکلش ازش خوشت اومده
منم گفتم آره ولی چند بار دیدم بهم لبخند ملیح زد
منم مثل خل و چلا هی میگفتم وای قند تو دلم آب شد منو خواست و منو دوست داره
الان به اون روزا میخدم،۲ سال پیش بود ولی انگار خوش ۱۰ سال بود،به داداشم گفته بودم زیر نظر بگیرش
وقتی اینکارو کرد بهم گفت :(آبجی به خدا قسم میخورم
عشقتون یه طرفس،
من ناراحت شدم اما بعد ۵ ماه فراموشش کردم
الانم باهاش عادیم،
اینطوری بهم بهتر میگذره،اصلا باهاش گرم نمیگیرم
حتی تو جمع فامیلی و خونوادگی چیزی میگفت من کار خاصی نمیکردم و وقتی صدام میکرد که فلان کارو انجام بده
من اون کارو نمیکردم و میگفتم ببخشید خودتون انجام بدید
کلا دویت داشت با یه دختر دوست شه،مخصوصا فامیل
وگرنه عاشقم نبود
تو هم که الن ۱۶ سالته و پسرخالت ۸ سال ازت بزرگه
قطعا تو به اون حساس شدی و اونم درکت میکنه که بهش احساس د اری،تنها کاری که میتونی بکنی اینه که جاهایی که هست نری
عواملی رو که تو رو یاد اون میندازه حذف کنی
فراموشش کنی
برا خودت عادی جلوش بدی
به فکر آیندت باشی
و بدونی که خیلی هنوز سنت کمه و برای ازدواج و دوستی که آخر عشق همین دوتا راهه برای تو خیلی زوده و همینطوری نمیشه در موردش اقدام کرد!