سلام
مادر و پدر من اصلا ادمای حساسی نبودن و به من اعتماد کامل داشتن و میزاشتن ازاد باشم و تقریبا مستقل و همه چیز رو امتحان کنم
ولی
حدودا دوماه پیش من و دوستام رفته بودیم پارک و مادرم دوست منو با * پسر دیده که تنها قدم میزدن توی * منطقه مسکونی * نزدیک پارک
اون موقع من کلا نمیدونستم که این دوستم دوست پسر داره
چندبارهم که باهم بیرون بودیم یا تو خونه همدیگه یا تو همین مجازی همین دوستم به من اصرار کرد که منم رل بزنم ولی من تاحالا بهش محل نذاشتم چون کسی که من ازش خوشم میاد اصلا تو این فازا نیست و منم نمیتونم با وجود اون که چندساله ازش خوشم میاد با کسه دیگه ای دوست بشم...
خلاصه از وقتی مادرم دوستم رو با اون پسر دیده بود و به پدرم گفته بود کلا رفتارشون عوض شده
کم کم دارم خسته میشم
حتا نمیزارن سی ثانیه در اتاقم رو ببندم
من خوشم نمیاد وقتی ورزش میکنم کسی نگاهم کنه ولی اونا اصلا اهمیت نمیدن نمیزارن در اتاقم بسته باشه
خونه دوستام با هزاااار تا التماس کردن میرم
پارک نزدیک خونه مون هم مادرم اصلا نمیزاره برم
با این وجود که گفتم خودت هم بیا ولی بازم نمیزاره
خیلی بهم گیر میدن
هرجا که بیرون میرم بابام الکی سه ساعت باهام دعوا میکنه
اصلا من رو درک نمیکنن که من نوجوان هستم و بیشتر مواقع ممکنه عصبی باشم...پدرم انتظار داره همیشه حالم عالی باشه...تا یکم عصبانی بشم هزار تا متلک بهم میندازه... مثلا میگه یادم باشه شماره تیمارستان رو برات بگیرم یا میگه مث سگ حرف میزنی یا میگه خفه شو...ساکت شو...تو نباید جرعت داشته باشی بامن بحث کنی....
درحالی که خودم دقیقا یادمه وقتی پیش دبستانی بودم همین بابام بود که میگفت هرکی هرچی گفت جوابش بده حتا اگه منو مامان بهت حرف زور گفتیم باید جواب بدی...
ولی حالا مث سگ باهام رفتار میکنه
آخه اون بوده که رل زده
خدایی چه ربطی به من داره که یهو اینقد باهام بدرفتاری میکنن
من از توج راحتی و خوشبختی افتادم تو اوح سخت گیری ها و بی احترامی....
بابام خییییلی بد باهام حرف میزنه و * طوری داد میزنه سرم که من هرچی هم بگم به گوشش نمیرسه
حتا این مدت چندبار هم مسخره ام کرد که این بار واقعا دلم رو شکوند اونوقت انتظار داره مثل گل باهاش صحبت کنم
من کلا از این رابطه های فیک مسخره بعضیا خنده میگیرم
چون بیشتر پسرا همش دروغ میگن ولی دختراهم دستی دستی هرچی اونا میگن رو باور میکنن...اصلا بنظر من رابطه ها از17سال و اینا به بعد شاید معنی بده و تجربه درستی بشه برای زندگی آیند
پدرو مادر من اصلا افکار من رو نمیدونن و مثل دشمن شون باهام رفتار میکنن مخصوصا بابام
بابام تو ده دیقه رفتارش زیر و رو میشه و این منو اعصبانی تر میکنه
اون شب که مادرم دوستم رو با دوست پسرش دید خیلی اتفاق های دیگه ای هم افتاد ولی اون فقط تا این جاش رو میدونه
بقیه دوستام اینقد براشون دردسر درست شد و اتفاق افتاد و همش توی * شب ولی من همون اولش خودمو قاطی نکردم و نرفتم باهاشون مثلا وقتی رفتن تو هون کوچه ای که مامانم یکیشون رو دیده بود...من با اینکه نمیدونستم دوستم قرار داشته ولی باهاشون نرفتم که گیر معمور بیوفتم و خیلی اتفاقای دیگه که همش توی * شب افتاد و من هیچ نقشی توشون نداشتم
ولی
همه دوستام الان راحت و ازادن و هر غلطی بخوان میکنن و اونیکی دوستم هم مثل قبلا با دوست پسرش قرار میزاره...
اما منه بدبخت که هرچی ازم خواستن گفتم نه و هیچ کاری نکردم و هیچ دردسری درست نکردم باید زندگیم ابمجوری بشه
من واقعا هیچ کاری نکردم
نمیدونم الان چرا باید بامن این طوری رفتار کنن
غبر از این بوده که به ریز به ریز حرفای مامان و بابام گوش دادم؟
بگین حالا من چطوری از این وضعیت خلاص بشم؟؟؟؟
دیگه نمیتونم تحمل کنم!!!
اینقدر سخت گیری که همش یهویی بوده واقعا برام غیر منتظره هست
مثل * ماهی که اقیانوس رو دیده ولی انداختنش توی تنگ کوچیک
ولی * ماهی دیگه هم هست که از اول تو تنگ بوده و حداقل اون مثل من حسرت قبلا رو نمیخوره...