من همیشه حسرت داشتم،حسرت های مخطلف
الان اما با اتفاقایی ک پیش اومد فهمیدم خیلی تنهام
* اتفاقی افتاد ک مادر همکلاسیم ب مادر من زنگ زد کو اون موقع بود ک پدر و مادرم فهمیدن من نیاز ب توجه بیشتر دارم و چند روز بعدش فک کنم پدرم فهمید ک حس تنهایی و بی کسی دارم
اون روز مادروپدرم بهم گفتن باهاشون راحت باشم و * وقت مشکلی برام پیش اومد بهشون بگم منم گفتم باش
ولی * هفته بعدش ک مشکل برام پیش اومد فهمیدم نه نمیتونم و اصلا باهاشون راحت نیستم
بابام تمام وقت در اختیار برادرمه ولی رفتارش با من هم خوبه اما مادرم اصلا باهاش ارتباط ندارم با اینکه دخترهستم برخلاف بقیه دوستان(سابقم)اصلا نه با مادرم ارتباط دارم نه اون بامن ارتباط داره ، * جورایی از عمد انگار بهم بی محلی میکنه بعدشم میار کلی بهم غر میزنه
و حس تنهایی و نداشتن * کسی ک بتونم باهاش مشورت کنم یا کسی ک من براش مهم باشم بهم کمک کنه
بهم ثابت شده همچین ادمی فقط باید از خانواده باشه و گرنه رفیق و... اصلا نمیشه روشون حساب کرد
من فرزند اولم و خواهر برادر بزرگتر ندارم
ت خانواده مادریم هم نوه اولم
ت خانواده پدری * دخترعمه و * پسرعمه دارم ک ازم بزرگترن ،با دخترعمم هم ارتباط ندارم یعنی او کلا با ما ارتباط نداره،این تابستون هم * مشکلی برام پیش اومد ک واقععععا نمیشد ب پدر و مادر گفت و با کلی ک با خودم کلنجار رفتم ب پسرعمه ام ک دوسال ازمن بزرگتره گفتم،مشکل حل شد،ولی چند ماه بعد فهمیدم عجب پسر بیجنبه و بی فرهنگیه و صدهزار بار ت دلم ب گوه خوردن افتادم
رفیق هام هم ک جز دلشکستن و اعصاب خردی برام کاری نکردن و تصمیم گرفتم بلاکشون کنم ولی یکیشونو گذاشتم ک اونم هروقت همه * بدبختیای دنیاش میاد سرش یاد من میوفته و خیلیم منفی نگر و غرغرو عه
اصلا هم نمیخوام دوست پسر داشته باشم ک ب دردام اضافه کنه و همه جاهای خالی رو پر کنه و بعدش با هزار تا دروغ داغون ترم کنه و بره...
این ک ادم باید روی پای خودش وایسه خوبه و درسته ولی اینم نمیشه ک واقعا هیچکسو نداشته باشی حتا برای۵دیقه مشورت واقعی و طرف هم با شنیدن بدبختیام خوشحالونشه ونخواد خودشو ناراحت تر از من جلوه بده
امسال * سال جدید و متفاوت از زندگیم بود با اینکه بیشترش ت خونه بکوم ولی هربار ک بیرون میرفتم * ماجرای جدید درست میشد
* شب یک ماه پیش عملا تنها شدم نه از نظر روحی،واقعا واقعا تنهاشدم،مادر و پدرم مسافرت بودن و برادرم هم خونه مادربزرگم من هم همه پول و گوشیم گم شوه بود تو پارک و قلبم هم از نامردی دوستای قدیمیم شکسته بود و واقعا فهمیدم من چقدر بی کس هستم ک حتا کسی نیس ت برام نور بندازه وسایلمو پیدا کنم و دوستای قدیمیم ک۸سال باهم دوست بودیم ب یکی از بدترین شکل های ممکن ولم کرده بودن،دلم رو شکونده بودن
تنها کسی ک ب دادم رسید هم خدا بود
اونقدر عصبی و ناراحت بودم ک جلوی همه روی زمین خوابیدمو فقط از خدا خواهش کردم و خیلی اتفاقی چیزام پیدا شد و پارک هم چراغ نداست و شب بود یعنی هیچی هیچی معلوم نبود
عمه ام با کارایی ک قبلا کرده خیلی ذهنم رو ازار میده
دیگه از عید متنفرم چون همه خاطرات خوبم ب بدترینا تبدیل میشن
هر وقت هوا مثل روزای عید میشه ناخوداگاه حس بدی دارم
از بچگی تو عید مامانم کلا سرکار بود و من با برادرو مدرم میرفتم پیش فامیلامون و اونا همه ماماناشون پیششون بود ولی این سالا دیگه عادت کرده بودم
تا اینکه همون فامیلاهم با نهایت نامردی محو شدن
بیشترین ضربه احساسیشو بابام خورد
ولی خب منم دیگه دخترعمه * کوچیکمو نداشتم و درواقع هیچکیو نداشتم چون همه شون محو شدن
فک کنم امسال عید کل روز رو باید بخوابم چون اگه بیدار باشم همش غمگینم و بهترین روزا با خانواده * نامرد و دروغگو میاد تو ذهنم و خیلی عصبانی و عقده ای میشم
البته اعتراف میکنم الان هم عقده ای شدم
مطمعینم تو طعتیلات عید همه استوری میزارن و من باید فقط نگا کنم و عقده ام بیشتر بشه و همه مخاطبام هم بفهمن درورو برم خالیه
دلم میخواد یکیو داشته باشم وقتی تنهام وقتی کمک ازم دارم وقتی مشورت میخوام وقتی دلم میخواد منم مث بقیه ساد باشم و....اون باشه
مثلا * خواهر بزرگتر یا یکی از دخترای فامیل یا برادر بزرگتر یا کلا از فامیل نزدیک...
ولی هیچکس نیست
هروقت ب مشکل برخوردم
هروقت تو اوج تنهایی بودم
هروقت کمک لازم داشتم
و هروقت......
هیچکس نبود
ولی از اشناهام میدیدم تو این مواقع کسایی رو داستن
منم برای دوستام همچین کسی بودم ولی اونا خیلی بیمعرفت بودن
همیشه شادی هام کوتاه بودن
هر وقت حس شادی داشتم تو دلم التماس خدا میکردم مثل بیشتر وقتا اخرش زهرمارم نشه
وقتیم ک بیشترین موفقیتم و تو نقاشی برای اولیتن بار ب دست اوردم هیچکس نبود ک وقتی بهم تقدیر نامه میدن ازم عکس بگیره یا حداقل فقط * آشنا پیشم باشه
مثل بقیه ک همه اطرافیانشون تو مدت ورک شاپ پیششون بودن .
من و دوتا پسر دیگه ک اون موقع۱۲سالمون بود کوچیکترین اعضای ورک شاپ بودیم.ـ..ولی وضعیت من کجا و اونا کجا
هر دیقه خاله و اینو اونو فک کنم تمام شجر نامه شون تو اون * هفته بهشون سر زدن و براش چیز خریدن اخرشم مامان بابای یکی از اون دوتا پسرا توی روز اخر بهش دوتا کادو دادن و من سعی کردم نگاشون نکنم
همه اینا در حالی بود ک تو این یک هفته حتا یک بارهم نه مامانم نه بابام هیچکدوم نیومدن حتا برام اب معدنی بیارن و برن چه برسه ک * لحضه هم وایسن
روز اخرهم ک بابام اومد دنبالم خیلی دلم پر بود جون حتا زن و مردای۳۰/۴۰ساله هم ک توی ورک شاپ بودن خانواده هاشون اومده بودن ولی من تنهای تنها بودم حتا زنی ک خواست بهم تقدیرنامه بده گفت منتظر کسی هستی؟اگه اره وایسا تا بیاد عکستو بگیره بعد بهت بدم....منم گفتم نه و ازش گرفتم
ولی خوشم میاد همممیشه وقتی من تو اوج ناراحتیم هستم همه یادشون بهم میوفته
حتا وقتی روحیم پوکیده بود هم فقط معلم رباضی ام بود ک بهم اصرار میکرد بهش بگم چرا از اون معدل خوب الان اینقدر درسم ضعیف شده ولی من بخواطر آبرو * مامان و بابام هیچی نمیگفتم ک آبروشون بره ولی ایکاش میگفتم
ما همه مون تو * خونه بودیم اون موقع هم با خانواده پدریم رفت امد داشتیم هم مادری...یعنی اینقدر بی اهمیت بودم ک هیچکس عین خیالشم نباشه؟تنها واکنش از یکی از عمه هام بود ک با خنده گفت مهسا چقد این مدت ساکت شده و مادربزرگم و یکی از دخترعمه هام گفتن ک خیلی لاغر شدم ولی مادر پدرم اصلا هیچ حتا نمیدیدن من غذ همـنمیخورم نمیدیدن دیگه هیچ دوستی نداشتم نمیدیدن از * دختر وراج شدم * دختر خیلی ساکت کسی نمیگفت چرا دیگه درباره مدرسه یا هستی حرف نمیزنی نمیگفتن چرا دیگه برای تیزهوشان نمیخونی اصلا چرا دیگه هیچی هیچی نمیخونی،
کلاس هفتم ک بودم و داستم برای تیزهوشان هفتم ب هشتم میخوندم پسرعموی پوفیوزم ک مثلا قرار بود درسم بده گفت خیلی خنگی اصلا بدرد نمیخوره بیخیال شو ولی همین حرفش شد ک دوباره درس خوندم ولی اون ماه ها جبران نشد و ۱۰نمره کم اوردم و حرف پسرعموم صابت شد
دیگه دست و دلم نمیره نقاشی هم بکشم
تو گپ های تلگرام ک میرم خیلی خوبه چون ارتباط اجتماعیم خوبه همه شون ازم خوششون میاد اما خیلی وقتا ک میگن عضو بیار یاد این میفتم ک هیچکسو ندارم و هییییچکس رو ندارم بیارم چون هیچکس نیست
چه توی واتساپ چه تلگرام چه...بیشتر قسمت پی ویم خالیه البته مخاطبام زیاد بودن * مدت ولی ب فاصله یک شب ک فهمیدم بلاخره چقد دوروبرم شلوغه یهو دیدم عه هیچکس نیست
دیدم پی ویم خالیه
گروها خالیه
کسی نیست باهاش قرار بزارم
هیچکس
و همونا کم کم بدترین ضربه هارو بهم زدن
من خودمو از رابطه های عشقی با پسرا خیلی دور کردم ک و دلم خوش بود هیچ پسری نیست ک بهم ضربه روحی بزنه ولی دیدم * عالمه دخترهستن ک هرکدوم ب روش خودش ضربه شو زد و رفت پی خوشیاش.
حسرت دارم
حسرت * مامان ک واقعا مامان باشه
نه مامانی ک اولویت زندگیش گوشیشه
والبته ک منه بدبخت از وقتی کلاس پنجم بودم تنها کسیم ک میدونه این مامانم ک دوسش دارم ک ظاهرش هزاران براربر با باطنش فرق داره بغیر از بابام با مرد دیگه ای هم دوسته
چند وقت بعد فهمیدم یکی دیگه هم هست
عذاب وجدان شدیدی ک نسبت ب عموم ک فوت شدهوهم دارم
دلم برای همه و هیچکس تنگه
هیچکس یعنی کسی ک میخواستم باشه اما نیست و نخواهد بود
چطوری میتونم حسود نباشم؟
چطوری میتونم عقده ای نباشم؟
ولی خداروشکر فراموش کردنو خوب بلدم مثل وقتی ک پیامای مامانمو با اون مرده دیدم ک مرده ب مامانم گف من تورو میپرستم و غیره ک نمیخوام بگم....
چطوری کنار بیام با این همه حسرت؟
با این همه تنهایی...
دلم میخواد نقاشی بکشم...اما دست و دلم دیگ ب نقاشی و درس و فیزیک و ریاضی و ادبیات ک دوس داشتم نمیره
دیگه حوصله چت کردن ندارم
حوصله حرف زدن ندارم
تقریبا کلا چت نمیکنم.
الان ک فکرشو میکنم از وقتی۱۰سالم بودخیلی تعغیر کردم و واقعا حرف نمیزنم
عجیب غریب ساکت و کم حرف شدم
همکلاسیای جدیدم کلا منو ب چشم * دختر کم حرف میبینن و همکلاسیای دبستان منو * دختر فضول و وراج میشناسن
البته تا قبل از کاس پنجم
از کلاس پنجم ب بعد
از بعد از دیدن پی وی مامانم
پکر شدم
ساکت ولی پرصدا و پر درد شدم
این اتفاق انگار داشت برای سال بعد مقدمه چینی میکرد
خسته و حسودم
ایکاش مشاورهم جواب میداد ولی میدونم مثل بیشتر مواقع جواب نمیده
هیچ کاربریم حال نداره این همه وقت بزاره چرتوپرتای منو بخونه
* جورایی انگار خودمم میدونم برا دل خودم نوشتم
شاید سال دیگه بیام و نگا ب این نوشته کنم و اون موقع اصلا ب العان شباهت نداشته باشم....کاشکی میشد...ولی نمیشه:)